هنگام برگشت دست هری در دست من بود,و البته که لرزشش را احساس می کردم.حدس میزدم منشأ آن در خشم باشد.منصف اگر باشیم,حق هم داشت.حداقل یک عذرخواهی که طلبکار بود,نبود؟
جلوی در اتاق,با نایل خداحافظی کردیم.نگاه هایش میگفت که با من حرف دارد و نمی خواهد جلوی هری چیزی بگوید.می توانستم حدس بزنم که در چه مورد است.مثل همیشه,محتاط و مراقب بود و حاضر نمی شد بپذیرد که مجبور نیست مرد جوانی را مثل یک بچه تر و خشک کند.همین کارهایشان هری را از سن کم شکننده کرده بود.
تنها که شدیم, دستش را فشردم.
-متأسفم,هری.
فوری فهمید که از چه حرف میزنم,پس ناراحت شده بود.با لبخند کوچکی سر تکان داد و من را کشید پشت سرش تا روی تخت بنشینیم.
باز گفتم:مجبور نبودی اون طوری بگی.
و او دوباره از همان لبخند های کوچک گنگ تحویلم داد:هیچ وقت با اون جر و بحث نمی کنم.به خاطر خودش نه.به خاطر تو میگم.
لب هایم را روی هم فشار دادم و تلاش کردم فراموشش کنم.اصلا موضوع مهمی نبود,پس چرا درمورد آن ها مهم به نظر می رسید؟
پس از دقایقی سکوت,ناگهان گفت:چی شد که این جوری شد؟
سرم را بالا گرفتم:چی؟
-منظورم اینه...چی شد که این اتفاقا برای تو افتاد؟
سکوت کردم و او ادامه داد:میدونم میخوای جوابمو ندی.ولی یه بار هم که شده باهام حرف بزن.این راهم امتحان کن,تو که تا حالا امتحانش نکردی,شاید بد نباشه هان؟
دوباره سکوت من و صدای او.
-لویی,من حرفاتو دفن میکنم.
و تنها به خاطر چشمانش,من قلبم را به او نشان دادم.

YOU ARE READING
For your eyes only [L.S]
Fanfiction[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and never read it again?