در اتاق را که گشودم,هری سر و ته کز کرده بود روی تخت.فرهای شکلاتی صورتش را کاملا پوشانده بودند,ولی می لرزید بدنش و می دانستم که چیزی درونش شکسته است.
با ورود من از جا پرید,صورت سفیدش به سرخی خون شده بود و چشمانش نیز.
باز چه بلایی آورده بودند بر سر آن همه لطافت؟کجا بود صاحب آن صدای گوش خراش؟دلم لرزید برای صدای شکسته و غمگینش وقتی که اسمم را صدا می زد,و یادم نبود که قرار نیست دیگر دلم بلرزد برای آدم ها.این شد که یک لحظه ایستاده بودم جلوی در و لحظه ای بعد هری در آغوشم جای گرفته بود.
موهایش عطر گل داشت و حسی که سال ها فراموشش کرده بودم.میان گریه هایش دائم جملاتی را تکرار می کرد:اون اومد..پیدام کرده..نمی خوامش..قایمم کن لویی...لویی...لویی..
می دانستم از که حرف می زند,همان حرام زاده ی پشت تلفن.شنیده بودم صدایش را,ولی تا بیایم برسم,رفته بود...
ناخودآگاه دستانم راه خودشان را میان موهای او پیدا کردند.
-حق نداره بی اجازه وارد اتاق من بشه.اگه دوباره بیاد خودم می کشمش.باشه؟
ساکت شده و افتاده بود به نفس نفس.چنگ زد به لباسم:کلیدامو بگیر,نذار هیچکس نزدیکم بشه.مراقبم باش.
اخم کردم بی اختیار:این درست نیست,فرار کردنو فراموش کن.کنار میایم,عادت می کنیم.تا هروقت بمونی کمکت می کنم کنار بیای هری.
تا هروقت بماند...تا کی؟شاید اندکی طولانی تر از آن چه قبلا توقع داشتم.
-م..من نمی تونم.
-این معنی نمیده.می تونی همون طور که قبلا تونستی..
و نگاهم دوخته شد به جای زخم های خشک شده اش.
خودش را از آغوش من کمی بیرون کشید و با دست پاک کرد چشمان اشکی اش را.نگاهش ترسیده بود...این بار نه از رفتن,بلکه از دوباره آمدن آدم ها.
با تردید پرسیدم:اون کی بود؟یعنی..چه شکلی بود؟دیگه نمی ذارم دور و برت بپلکه.
کنجکاو نبودم راجعش...بودم؟البته که نه.این حس عجیب توی دلم اسمش کنجکاوی نیست حتما.
به آرامی توضیح داد:ریش قهوه ای داره,موهاشم کوتاهه.قدش از تو بلندتره...ولی از من کوتاه تر یه کمی.نه زیاد.
لب پایینی ام را به دندان گرفتم:تو می شناسیش؟
اسم آن حس هرچه بود بدم می آمد ازش.قرار بود آخر کار دستم بدهد.
سرش را پایین انداخت:آره.
-یکی از همون پسرای توی کافه؟
-نه,یه کسی که قبلا رفته بود.کاش می رفت و هیچ وقت برنمی گشت.
و دراز کشیدیم تا هری قصه بگوید.

ESTÁS LEYENDO
For your eyes only [L.S]
Fanfiction[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and never read it again?