-این توی زندگی من غم و درد نیست,روزمرگیه.رفتن آدما,دیگه برام عادیه.
بچه که بودم خیال می کردم اگر بزرگ بشم,کسی طردم نمی کنه.کسی تنهام نمی ذاره.فکر می کردم دختر خوشگل مدرسه با من بدرفتاری کرده بود,چون هنوز یه پسربچه بودم و قرار بود با بزرگ شدن,چیزی تغییر کنه.ولی اشتباه می کردم.
هیچ کدوم از آدمای اون دوران واقعی نبودن.هیچ کس یه دوست حقیقی نبود...یه سری شبح کنارم می دیدم که میومدن,میرفتن و هیچ چیز رو عوض نمی کردن.
چهره اون دختر هنوز به خوبی یادمه,موهای نارنجی و پوست سفید,شبیه یه عروسک باربی بود...و زین شد دومین عروسک زیبای زندگیم.
پدر من خانواده اش رو می شناخت و اون ها سال آخر مدرسه زین به لندن اومده بودن.خیلی زود برای زین دوست شدم,دوست صمیمی,شریک جرم...
ولی خودم هم نفهمیدم که از چه زمانی اون برای من چیزی به غیر از این بود.
-لویی..
هری دستان سرد و بی حالتم را در دست گرمش گرفته و چنان می فشرد که گویا زندگی اش به آن بسته باشد.ناخواسته ادامه دادم:این چرخه تکرار شد هری,حتی یک لحظه هم برای من صبر نکرد.نتونستم به قدر کافی از حضورش لذت ببرم.هروقت که با هم بودیم مشغول بودم به یواشکی عاشقی کردن و طوری از عواقب احساسم می ترسیدم که دیگه هیچ کدوم از لحظات مشترکمون برام قشنگ نبود.هیچ کدوم از تجربه ها آرامش نداشت.هیچ کدوم از فیلم هارو واقعا ندیدم,طعم هیچ کدوم از غذاهارو حس نکردم.می دونستم که رو به نابودی میرم و نمی تونستم آروم باشم,و همین طور هم شد..متوقف نشد هری...نتونستم جلوشو بگیرم.
به سمتم خم شده بود:اون فهمید؟
-آره فهمید...خیلی بد.قرار نبود حتی نفهمم که چطوری فهمید.قرار نبود از خود بی خود بشم و ابراز عشق کنم.ولی دیگه دیر بود,این چرخه فقط به چرخیدن ادامه داد,زین هم منو نخواست و رفت..همون طور که توقعشو داشتم.
نمی دونم میتونی ببینی یا نه,ولی من و اون دیگه حتی دوست هم نیستیم!
این حق من نبود ولی هیچ چیز, هیچ وقت تو زندگیم به حق نبوده.هری به هیچ چیز ایمان نیار,به هیچ باوری اعتماد نکن,دنیا به احمقانه ترین شکل ممکن میچرخه و فقط جای دویدن بی حاصل آدمای احمقه...به خاطر همینه که همه یک لحظه جلوی چشماتن و بعد میرن,همشون میرن.
-میدونم که برات اهمیتی نداره...ولی اگر گفتنش یک درصد هم فایده ای داشته باشه بذار بگم که من هیچ وقت از زندگیت نمیرم لویی, مگر اینکه خودت بیرونم کنی.
حرف زیبا ولی کودکانه اش جواب نداشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/156608666-288-k661471.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
For your eyes only [L.S]
Fiksi Penggemar[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and never read it again?