-بالاخره پیدات کردم...
دستان گرمی روی شانه هایم نشستند..هوا سرد بود.
جوابی ندادم.
کنارم فرود آمد:فکر نمی کنم دیگه شانسی با جیجی داشته باشم..شاید فقط لیاقتش بیشتر از این بود؟
زیرلب زمزمه کردم:متأسفم.
به سختی در تلاش بودم تا اشک هایم را پس بزنم.
چرا جهان قصد نداشت سر جای خودش برگردد؟
پس از دقایقی سکوت,ناگهان دستم را گرفت:هی لویی..به من نگاه کن.
سرم را بالا نیاوردم.
ادامه داد:می دونم که شاید فکر کنی من یه آدم گیجم و تکلیفم با خودم مشخص نیست,ولی درحقیقت من فقط برای کنار اومدن با همه چیز به زمان احتیاج داشتم..درسته که شاید این تا آخر خوب پیش نره,ولی من قرار نیست بعد از این همین طوری ولت کنم..فهمیدی؟
به دستانش چنگ زدم:تو واقعا منو دوست داری؟اگر حرف از رابطه می زنی..احساست همون چیزیه که باید باشه؟
پس از لحظاتی سکوت,زمزمه کرد:من به اندازه کافی برای یه رابطه دوستت دارم.
دستش را رها کردم و نگاهم برای نخستین بار در نگاهش گره خورد:تو میگی کافی ولی این کافی نیست..نه برای تو و نه برای من.
ابروهایش اندکی بالا رفتند:از چی حرف می زنی؟
دندان هایم را روی هم فشردم..باید برای یک بار هم که شده بیرون می ریخت,آن چه که درونم می جوشید و جنگ بر پا کرده بود.
و نخستین تراوش آن,در یک جمله بیشتر نبود:تو آرامش من نیستی.
حیرتش را احساس کردم..با سکوتش,به من اجازه ادامه داد:من دوستت داشتم زین..خیلی زیاد.ولی تو هیچ وقت درست نبودی,چطور میشه انکارش کرد؟
به خودمون نگاه کن..برای یه مدت طولانی بهترین دوست هم بودیم.. ولی ندیدی که رابطمون به چه راحتی از هم پاشید؟-لویی..فقط بگو که دیگه دوستم نداری,نیازی به حرف اضافه نیست!
-نمی تونم چون این جمله همه چیز نیست..این طور نیست که دوستت نداشته باشم,فقط حالا می دونم که برای ادامه زندگیم به چه حسی احتیاج دارم..
من نیاز دارم زین,به آرامش,به اعتماد و اطمینان,به اینکه بدونم ارزشم برای یه نفر بیشتر از رها شدنه..من تک تک روزای دوستیمونو با ترس سپری کردم,تو هیچ وقت به من حس آرامش و شادی ندادی و مشکل از تو نبود..اشتباه, حس من بود.
در تمام اون مدت,هیچ وقت نتونستم با تو صادق باشم,هیچ وقت از ترس هام و تنهایی هام حرفی نزدم..تو رو می دیدم که چطور شاد و کامل و پر از اعتماد به نفس بودی و همه چیز رو توی خودم می ریختم,بدون اینکه چیزی بفهمی..
سرش را پایین انداخت: نمی دونستم..تو مجبور نبودی این طور رفتار کنی! من بهترین دوستت بودم!
-درسته اما دست هیچ کس به عمیق ترین لایه های وجود من نرسیده بود,هیچ کس غم منو نمی دید و تو هم استثنا نبودی..
البته تا..آه کشیدم,مهم نبود.
ادامه دادم:همیشه ترسیدم تو چیزی بفهمی که باعث بشه ترکم کنی و ندیدی که همین اتفاق افتاد؟
-خب نمی بینی که الان دوباره پیشتم؟
-خیلی دیره برای فهمیدن همه چیزهایی که دفنشون کرده بودم.
آخرین پرتوهای نوری سرخ فام,زمین زیرپایمان را روشن می کرد.هردو سرمان را بالا گرفته و آخرین نگاهمان را به خورشید رابطه مان انداختیم که رو به غروب می گذاشت.
-شاید حالا فقط عاشق یکی دیگه ای..
-شایدم فقط باید اجازه بدیم که قلبمون,خودش چیزی رو که می خواد پیدا کنه.
چشمانم را بستم.
آرامش گمشده ام کجا رفته بود؟
DU LIEST GERADE
For your eyes only [L.S]
Fanfiction[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and never read it again?