2

2.1K 296 46
                                    

توی راهرو در حرکت بودم که واتسون از کنارم گذر کرد و بی حواس گفت:فردا هم اتاقی برات میاد.

نمی دانستم فهمیده که چه کسی مخاطب سخنش شده یا نه,ولی من یا دیگری فرقی نمیکرد.
مهم نبود.
همه میرفتند.
و یک نفر,تنها یک نفر باقی می ماند در قلب ترک خورده ی من...

به کافه رسیدم و با هجوم ناگهانی خاطرات اندکی دورتر ایستادم.هر لیوان قهوه نمکی بود روی زخم من!

پسرک کافه چی حتی سرش را بالا نمی آورد دیگر,پسری که روزی از او نفرت داشتم ولی امروز...

[فلش بک:]
-آ..آقا ببخشین؟
نگاهم را به پسر خجالتی پیش رویم دوختم که دستانش دور فنجان کوچکی می لرزید.

-بله؟
-خب راستش..چیزه..
-قیمت قهوه تغییر کرده؟!
هول شده بود و سرخ:ن..نه!راستش با خودتون کار داشتم...میخواستم بپرسم اون د..دوستتون...

دوستم؟
چه فکری کرده بود؟
اخم هایم را درهم کشیدم:معلوم هست چی میخوای؟!
تند تند ادامه داد:میشه شماره اون دوستتونو داشته باشم؟!
و با دست پاچگی لبش را گاز گرفت.

او...
چه گفت؟!

-چطور جرئت میکنی؟پسره بی سر و پا!
-آقا من...
-خفه شو!دیگه حق نداری به ما نزدیک بشی!متأسفانه این کالج کافه دیگه ای نداره ولی از امروز به بعد سفارش من و دوستم رو کس دیگه ای میاره درغیر این صورت از اینجا میریم.درضمن دوست من استریته متوجه شدید؟روز خوش.

برگشتم و نخواستم ببینم اشک های پسر کافه چی را...
نمیخواستم به غدد اشکی خودم میدانی بدهم.گفتن اینکه او استریت است سخت بود,درد داشت ولی به دور کردن پسرهای مزاحم می ارزید...مگر نه؟

من مطمئن بودم که او استریت نبود,حق نداشت باشد ولی بگذار پسرهای کافه چی ندانند...
[پایان فلش بک.]

For your eyes only [L.S]Where stories live. Discover now