13

966 219 46
                                    

برداشته بودم هری را با خودم برده بودم کافه.حس میکردم زین دیگر قرار نیست زیاد این طرف ها بیاید.به هرحال کافه کوچک کالج رمانتیک ترین مکان برای بردن دوست دخترت محسوب نمیشد,میشد؟
خصوصا کافه ای که در آن پسر پشت پیشخوان به تو ابراز علاقه کرده باشد!

روز قبلش نایل سر زده بود به اتاقمان.قصه کتک خوردن دوباره هری را که فهمید,بهم گفت کلید اتاق را بگیرم از هری و زندانی اش کنم.

موافق نبودم.یا باید بمیری یا ادامه دهی.تا زنده هستی,نمیشود دائم فرار کرد.
وگرنه میشد همان قصه من و کلاس هایی که او برداشته بود...

گفتم وقتی هری خواست جایی برود همراهش میروم.نایل گفت مثل یک بچه چهار پنج ساله به مراقبت احتیاج دارد.حرف قشنگی نبود,مشخصا.با این حال گفتم مراقبش هستم.گفت اگر نباشم خواهد آمد و هری را نجات خواهد داد.
او همیشه با هری بوده است.
و البته که من قصد آسیب زدن به آن پسر را نداشتم.

همینطوری آخر سر رسیده بودیم به کافه ی مشهور خودمان و هری ترسیده بود,هرچند می خواست مثلا به روی خودش نیاورد.خودش را جمع کرده بود پشت من و یکی نبود بهش بگوید,
آخر تو با آن قد درازت میتوانی پشت من قایم شوی؟!

مستقیم رفت کز کرد گوشه کافه که کسی نبیندش,ولی چشم های پسر کافه چی تیز بودند.
پا شد آمد سمت ما.
ابتدا سفارش هایمان را گرفت و بعد گفت:بابت اتفاق روز قبل خیلی متاسفم.دیگه چنین اتفاقی اینجا نمیفته.

هری سرش را با لبخند کوچکی پایین انداخت و خوب فهمیدم چه در مغزش می گذرد,چیزی شبیه:"اینجا شاید, ولی جاهای دیگه زیادن."

گفتم:اشکالی نداره,تقصیر شما نبود.
نگاهش به من,زیرچشمی و محتاطانه به نظر می رسید.اضافه کردم:بابت خاطره بدی که از من داری خوشحال نیستم.

لبخند زد به زور.هری کنجکاو شده بود انگار,ولی سوالی نمی پرسید.
پسر کافه چی دستش را آورد جلو:گذشته دیگه.اسم من لیام پینه.

دست دادم با او.وقتی که دید جوابی نمیدهم,ناامیدانه پرسید:ببخشید..اسمتون چیه؟
-لویی تاملینسون.

-خوشبختم...میشه یه سوالی بپرسم؟
دست و پایش را گم کرده بود پسر بیچاره.سن و سال خیلی کمی داشت آخر.
-بپرس.
-شما دیگه با زین نمیاید اینجا؟

زین...اسم او را از کجا میدانست؟سنگینی وزنه ای را روی سینه ام احساس کردم.
-زین یه دوست دختر موطلایی داره.بیشتر وقتشو با اون میگذرونه.
البته که این دلیل اصلی اش نبود,ولی بگذار پسرهای کافه چی ندانند.

به چشم دیدم که چگونه رنگ از چهره پسرک رفت و به خود لرزید.پوزخندی روی لبانم نشست,زین الهه ی دلبری بود,نبود؟

-آها ممنون.

و به تندی رفت.نمیدانستم که چه مدت زین را دید میزده,
مهم هم نبود,باید عادت میکرد از همان سن کم.
همه باید عادت میکردند به رفتنِ هم.

For your eyes only [L.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang