-به خاطر چشماته.
پسرک را همراه خودم از کافه به اتاق آورده بودم,خونی را که از دهانش بیرون میریخت پاک کرده بودم و از او پرسیده بودم به کمک دیگری احتیاج دارد یا نه,اما با پاسخ غریبی مواجه شده بودم.
-چی؟
-بهم نخند ولی عادت ندارم به اعتماد کردن.همه به جز نایل از زندگی من میرن.ولی چشمای تو یه جوری آدمو صدا میزنن,میدونی.
حرف های او از جنس حرف های یک انسان عادی نبود,حسش میکردم.ولی او حداقل نایل را داشت..من چه کسی بودم؟
-چشمای من ناامیدتر از اونن که کسیو صدا بزنن.
لبخند زد:دردِ پشت چشماتو می بینم ولی,این چیزی از قابل اعتماد بودنشون کم نمیکنه.همه یه بار از موندن ضربه میخورن,یه بار میمونن و بقیه میرن و از اون به بعد دیگه میترسن از بودن.
-اگر تو یک بار موندی و بقیه رفتن,من همه ی زندگیم اینکارو کردم هری.
بلند شدم از روی تخت.حس میکردم که نگاهش تعقیبم میکند.
-ولی من به قدرت چشم ها اعتقاد دارم...اسمت چی بود؟
-لویی.
-شاعرانست.
و نمی فهمیدم کجایش شاعرانه بود دقیقا.-از چه نظر؟
-اسمت به چشم هات میاد.
به خوبی فهمیده بودم که قرار است با شخصیت پیچیده ای دست و پنجه نرم کنم.
-منظورت چیه؟
-مثلا یه اسمی مثل...مثل دیوید نمیاد به چشمای آبیِ قابل اعتماد.
آن اسم غریبانه آشنا جلوه میکرد,مثل اینکه به تازگی شنیده باشمش.-حالا دل نبند به چشمای من.
-نمی بندم,فاصله زیادی دارم از اون نقطه.ولی چشم ها خیلی حرفا دارن.من خوب میشناسم طرز نگاه چشمای نفرت بارو,لویی.
-من از تو نفرت ندارم.پس چرا باید چشمام نفرت بار باشه؟
ایستاد و آمد سمت من تا زل بزند توی چشم هایم.-موضوع نفرت نیست,موضوع اعتماده.من به چشمایی که دردهای زیادی رو پنهان میکنن اعتماد دارم.
این چه موجودی بود که می توانست مرا از پشت چشمانم ببیند؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
For your eyes only [L.S]
Fanfic[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and never read it again?