15

930 211 31
                                    

خسته و فرسوده,به چروکیدگی یک گل پژمرده وارد اتاقی شدم که هنوز خالی بود.هری را سپرده بودم دست نایل و تنها شده بودم دوباره.حالا فقط ملحفه های سفید انتظار مرا می کشیدند.

زین آن روز سر کلاس آمد,بدون جیجی.دستش را انداخته بود دور گردن من الکی.می خواست گذشته را از نو بسازد.اما نمی شد,نمی خواستمش.

بدن بی روحم روی تخت رها شد و از زیر بالش بیرون کشیدم عکس محبوبم را.من بودم و زینی که دستش را انداخته بود دور گردنم,درست مثل همان روز,گرچه میان آن روز و روزی که عکس را انداخته بودیم به اندازه یک میلیارد سال فاصله بود.

[فلش بک:]
زین فریاد کشید:هرکی زودتر برسه خونه ته مونده بستنی تو یخچال مال اونه.

و با سرعتی باورنکردنی شروع به دویدن کرد.چندثانیه طول کشید تا به خود آمده و بدوم دنبالش.با چه سرعتی می دوید در آن گرما,هرچند قرار بود بستنی جبرانش کند.

آن ویلا را پدر زین اجاره کرده بود برای تعطیلاتمان.زین شاد بود و خوش می گذراند و من نیز دلم راضی بود به رضای او,ولی آن روزها حتی یک لحظه آرامش خاطر هم از من دریغ شده بود.

البته که زین زودتر رسید به خانه,و البته که هدف من بردن نبود.سریع رفت سراغ همان ته مانده بستنی.حتی آن را هم به من ترجیح می داد لابد.ولی وقتی که با یک لیوان بستنی خودش را روی مبل انداخت,نگاه خندانش چرخید به سوی من:بیا اینجا ببینمت.فکر کردی میذارم بدون دعوا شکستتو قبول کنی؟

خندید.خندیدم و ولی قلبم گرم شده بود,خیلی گرم.

نزدش که رفتم,دستش را دور گردنم حلقه کرده و عکسی سه نفره گرفت,من,معشوقم و بستنی.
[پایان فلش بک.]

با نوک انگشت,عکس را از اشک های احتمالی ای پاک کردم که نمی توانستم ببینم آنجا هستند یا نه.در همان حال ناگهان این ایده به ذهنم رسید,
که نکند فقط در زندگی من است که همه می روند.

For your eyes only [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora