31

881 197 44
                                    

همان صدایی مرا از خواب پراند که انتظارش به خواب برده بود...

-خدای من...

دستم را آرام روی سرم فشرده و نشستم.گرچه همه جا تاریک بود و اتاق بی روح,ولی از آمدنش شاد بودم..حداقل بالاخره آمده بود,حداقل می دانستم که اینجاست.

-هری من واقعا متأسفم..

چشمانم را که گشودم,بلافاصله از حیرت درشت شدند.لویی چنان آشفته بود که هرگز آن طور ندیده بودمش...

فوری ادامه داد:من فقط خوب نبودم..

ایستادم و دستم را به شانه او تکیه دادم.خوب از نظر گذراندمش تا یک وقت جراحتی نداشته باشد.

گفتم:مهم نیست..الان خوبی؟با زین دعوا کردی..؟

-نه..

چشمانم به گردنش که رسید,حس کردم دیوی افسانه ای از قصه ها آمده و لگد محکمی به قلبم کوبیده است.آخرین بار که دیدمش کبود نبود..؟

خیره شدنم را که دید,گلویش را صاف کرد و آمد چیزی بگوید ولی نتوانست.انگار که لب هایش را به هم دوخته بودند.بالاخره سکوت را شکستم:گفتی پیش زین بودی؟

دست خودم نبود که صدایم می لرزید.

با حرف زدن من,مثل اینکه قفل لب های او یک دفعه باز شد:اولش آره ولی تا الان پیش اون نبودم...هری تو نباید فکر کنی که من پیش زین بودم و قرارمو با تو فراموش کردم.قسم می خورم تنها بودم و این قدر غرق افکارم که ساعت از دستم رفت..

سرم را توی گردنش فرو بردم,از گرمای بدنش خوشم می آمد.بعد یادم افتاد که موهایم دارند به جای بوسه های یک نفر دیگر می خورند..همه تنم لرزید و چشمانم پر از اشک شدند.

لویی لرزیدنم را حس کرد,آرام گفت:این دقیقا طوری نیست که تو فکر می کنی..

سرم را به سینه اش فشار دادم:مگه زین خودش دوست دختر نداره؟پس با تو چه کار داشت؟مگه نگفتی دیگه دوست نیستین؟

از حرف آخرم عذاب وجدان گرفتم,ولی نمی توانستم جلویش را بگیرم.دلم آتش گرفته بود از فکر اینکه حتی نمی دانستم بینشان چه گذشته بود.می توانست بیشتر از این حرف ها باشد...

من و لویی هرگز به قراری که بیهوده تلاش کرده بودم عاشقانه تصورش کنم نرفته بودیم,چون او فراموش کرده بود...چون بالاخره توانسته بود با عشق واقعی اش وقت بگذراند..
و یا شاید هم فقط نخواسته بود که بیاید؟

برخلاف تصورم,عصبانی نشد.تنها آه کشید:البته...

یک قطره اشک روی گونه ام جاری شد:لویی ازت خواهش میکنم بگو چی شده..میدونم شاید به من ربطی نداشته باشه ولی نمی تونم تحمل کنم..

گرمای دستش را دور کمرم حس کردم:اون فقط در مورد گرایشش به سوال خورده هری...فقط همین...

زبانش دوباره قفل شد و چهره اش را طوری در هم کشید که گویا با خودش درگیر باشد.

و طوری می گفت "همین" که انگار, قلب من به هزار تکه نشکسته بود.

For your eyes only [L.S]Where stories live. Discover now