18

861 210 42
                                    

-اینو تو فرستادی؟

زین سر کلاس به من گفت,و خب نه,من آن را نفرستاده بودم.

-من نقاشی بلدم به نظرت؟

با دست پاچگی خندید:گفتم شاید سفارش داده باشی.البته حق با توعه احمقانه بود.ببخشید.

و من پوزخند زدم به جو میانمان که دیگر هرگز دوستانه نمی شد.

کاغذ را از دست او گرفتم و نگاه دقیق تری انداختم به جزئیات چهره اش,و در دل تحسین کردم هرکه او را این گونه دقیق و زیبا به تصویر کشیده بود.نقاشی سیاه و سفید بود به جز چشمان زین,که به دقت و زیبایی رنگ آمیزی شده بودند.

-از کجا اومده این؟
-یه نفر داده بود به واتسون و گفته بود برای من فرستادنش.

لبخند کوچکی زدم و دلم دوباره آشوب شد با یادآوری اینکه خیره شدن نگاه ها به زین در هر زمان و مکان امری عادی بود...انگار آفریده شده بود تا دلبر باشد.

پس دادم برگه را:یکی از خاطرخواهاته دیگه.ولی از حق نگذریم روش ماهرانه ای برا مخ زنی انتخاب کرده.

با تحسین دوباره نقاشی را از نظر گذراند:خیلی بااستعداد بوده.

با آمدن استاد سر کلاس,مجبور نشدم بیشتر بحث کنم راجع دلبری آن مزاحم.ولی مگر میشد به هرکه شیفته ی زین بشود,حق نداد؟

کمتر از پنج دقیقه گذشته بود که لرزش موبایل را در جیبم احساس کرده و با بیرون کشیدنش,حرف اچ را دیدم که روی صفحه نقش بسته بود.مدتی می شد که شماره ام را داده بودم به هری و گفته بودم هروقت کسی خواست به تو آسیب بزند تماس بگیر.ولی او زنگ نزده بود هیچ وقت.با خودم گفته بودم خب نایل را دارد دیگر,من را می خواهد چه کار.خودم هم که عادت نداشتم به پیام دادن و گرفتن,مگر با زین...که آن هم تمام شده بود دیگر.

اولش می خواستم تماس را رد کنم,ولی نگران شدم یک دفعه.اگر داشتند کتکش میزدند چی؟ولی او توی اتاق نبود مگر؟

با وصل شدن تماس,صدای شکسته و بغض آلودش گوشم را پر کرد:لویی...

For your eyes only [L.S]Where stories live. Discover now