نایل مرا تا جلوی در اتاق مشترکم با لویی همراهی می کرد.
گفتم:ببخشید که نخواستم بیای.
شانه بالا انداخت:بیرون رفتن که برام مهم نیست,فقط می خواستم پیش تو باشم.
لبخند بزرگی زدم:با لویی که مشکلی پیش نمیاد.
آه کشید:رابطت با اون داره به کجا میره؟
-حتما میدونه که چه قدر دوسش دارم.باید بدونه دیگه.
-باشه ولی احساس خودش چی؟
-اون به من دروغ نمیگه,گولم نمی زنه.من یه ابراز علاقه ی دروغیو نمی خوام.اون باور داره که همه از زندگیش میرن.پس من این قدر می مونم تا براش با بقیه فرق داشته باشم.
رو به روی اتاق ایستادیم.گفت:امیدوارم خودتو فدا نکنی.
-من خوشحالم.
همین جواب کافی بود.
وارد اتاق که شدم,لویی نبود...ملحفه های سفید سرد بودند.پس کی قرار بود برویم؟
نمی دانم چند دقیقه گذشته بود که صدای کوتاهی از موبایلم بلند شد.آن را از جیبم بیرون کشیدم.
"زین می خواست منو ببینه,لطفا تا ساعت هفت تو اتاق منتظرم باش.زود برمی گردم"
دراز کشیدم.سردم بود.
چه مدت می گذشت؟نمی دانستم.
چشمانم را بستم.همه جا تاریک شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/156608666-288-k661471.jpg)
YOU ARE READING
For your eyes only [L.S]
Fanfiction[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and never read it again?