4

1.3K 223 21
                                    

یک صبح دیگر و سردرد بیشتر.

حتی یک قطره الکل هم در رگ هایم وجود نداشت و ولی درد بود و درد بود و درد بود که در رگ هایم جریان پیدا میکرد و در سینه ام می تپید.

دیروز بعد از کافه یک بار دیگر دیده بودمش.گرچه سر کلاس های مشترکمان نمیرفتم ولی راهروها تو درتو بودند و طویل...چه میشد کرد؟
مرا ندیده گرفت...
چه بهتر...
اگر دلش اینطور شاد میشود,من که باشم که اعتراض کنم؟

سرم را با سنگینی و خستگی از روی بالش بلند کردم.نوک انگشتانم محتاطانه آخرین عکسمان را نوازش کرده و آن را سر جایش برگرداندم.

آماده شدم تا سر نخستین کلاسی بروم که او برنداشته بود...
ولی به محض حرکت به سمت در اتاق,متوجه شدم که تنها نیستم.
صدای واتسون در گوش هایم پیچید:فردا هم اتاقی برات میاد.
آهی کشیدم.
مهم نبود,یکی آمده.
به زودی میرفت.
همه میرفتند.

ملحفه سفیدی بیشتر قسمت های بدن دختر را پوشانده بود,به جز موهای مجعد و مشکی اش که روی سطح بالش پراکنده شده بودند و دستی استخوانی با ناخن های لاک خورده که از زیر ملحفه بیرون مانده بود.
لاک بنفش اکلیلی...آه,دخترها.

فکر کردم شاید خواب مانده باشد برای کلاسش.احساس مسئولیت وامانده ی لعنتی.
با احتیاط بدنش را از روی بالش تکان دادم:خانم...خانم؟
ناموفق بودن تلاشم را شاهد بودم پس آه کشان بیرون رفتم.
بگذار ببینیم رفتنش چند روز طول میکشد.

For your eyes only [L.S]Where stories live. Discover now