7

1K 223 23
                                        

با تابش مستقیم نور آفتاب روی پلک های بسته ام,آن هارا به دشواری گشودم.طبق معمول نیمه شب,لا به لای ملحفه ها,افکار و اشک هایم به اوج رسیده و سرانجام با بیهوشی ام خاموش شده بودند.
از کسی که هرگز خواسته نشده بود,چه توقع دیگری میشد داشت؟

من که به جز ملحفه های سفید و عکس هایم بهره دیگری از این دنیا نبرده بودم...

ناخودآگاه چشمانم به سوی تخت هم اتاقی جدیدم چرخید.در این مدت کوتاه فهمیده بودم که به دلایل نامعلومی آن پسر سر اغلب کلاس هایش حاضر نمی شود,ولی در کمال تعجب پسرک آنجا نبود.

بی تفاوت برخاستم و به حمام رفتم تا از تنهایی آن صبح لذت ببرم.آن روز یک کلاس بیشتر نداشتم که به خاطر حضور او قرار نبود حتی از یک کیلومتری اش گذر کنم...
ولی آخر غیبت تا چند جلسه,تا کجا؟

گرچه میدانستم قادر به ادامه دادن این راه نیستم,همچون ترسویی که حقیقتا بودم از اضطراب هایم فرار کرده و خود را به جریان آب داغ سپردم.

از حمام که خارج شدم, هنوز فرصتی برای پوشیدن لباس هایم پیدا نکرده بودم که در با شدت باز شد و پسر مو بلوندی داخل پرید.

تا قصد اعتراض و ابراز تعجب نسبت به حضور بی شرمانه اش را کردم,چشمم به پسر لاغر و قدبلند ولی زخمی ای افتاد که دستان پسر بلوند دور گردنش حلقه شده بود و او را همراه خود میکشید.چهره پسر کاملا آشنا بود...

-چه اتفاقی افتاده؟!

هم اتاقی ام یک هودی صورتی با طرح رنگین کمان و شلوار سفیدی پوشیده بود که لکه های خون روی هردوی آنها به چشم میخورد.جای جای صورتش خراش برداشته بود و زیر چشمانش کبودی بزرگی وجود داشت.

پسر مو طلایی بی توجه به پرسش من,هم اتاقی ام را روی تختش انداخت و سر او فریاد کشید:چرا اینقدر احمقی؟تو چشمای من نگاه کن و بگو چرا سرتو انداختی پایین رفتی اونجا؟ چرا این لباسارو پوشیدی؟همیشه من باید جمعت کنم آره؟

پسر دیگر, بی صدا اشک میریخت و انگار جوابی نداشت.

گرچه به خودم قول داده بودم دیگر هرگز برای آنها که میروند-انسان ها-ارزشی قائل نشوم,با دیدن آن صحنه دوباره چیزی درونم تکان خورده بود.
لعنت به همان چیز!

یک دستمال پارچه ای برداشته و درحالی که هنوز تنها حوله ای دور کمرم بسته شده بود,به سمت هم اتاقی ام رفتم,کنارش نشستم و در سکوت مشغول پاک کردن خون های روی زخمش شدم.

با حیرت به سمت من برگشت و چشمانش در نگاهم گره خورد,چشمانش سبز زیبایی بودند,میشد اعتراف کرد...
هرچند که غم و رنج عظیمی روی آنها سایه انداخته بود.

For your eyes only [L.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang