17

852 210 19
                                    

مشغول حرکت به سوی اتاق خودمان بودم که دختر مو بلوند آشنایی آمد طرفم:هی لویی! کلاسات تموم شدن؟

به سر تکان دادن اکتفا کردم و با این حال او دستانم را گرفت:بیا بریم اتاق زین,می خواستیم با هم فیلم ببینیم.
و مرا کشید پشت سر خودش.

زین را بیش از آن دوست داشتم که در دل به دوست دخترش لعنت بفرستم,و ولی او مرا بی هیچ راه فرار در عملی انجام شده قرار داده بود.

از اتاق زین فاصله زیادی بود تا اتاق من و خیلی وقت می شد که پایم را آن طرف ها نگذاشته بودم,درواقع,از آن اتفاق به بعد.

او شوکه شد از دیدنم,غمگین شاید.دلم می خواست همان جا زمین دهان باز می کرد,در آن فرو می رفتم و مزاحمشان نمی شدم.جیجی ولی خوشحال بود انگار.با خود می گفتم بگذار یک طوری قضیه را بفهمی,آن وقت خواهیم دید قیافه ات را.

خیلی تلاش کردم تا آن فیلم رمانتیک را تماشا کنم.واقعا تلاش کردم,اما نشد,نتوانستم.البته که کنار من,زین و جیجی هم واقعا فیلم نمی دیدند.دائم به پر و پای هم می پیچیدند جلوی من.تاریک بود و دقیق نمی دیدم چهره هایشان را...شاید زین نمی خواست این طور شود,اما فقط بهانه ای نداشت.آخر دوست صمیمی اش چرا باید ناراحت می شد؟

چیلیک.

اواخر فیلم بود,جیجی یک دستش به موبایلش بود و یک دستش به چانه ی او,عکس میگرفت مدام.درون من جنگ به پا بود و بازنده آن جنگ شده بودم,انگار دشمنی نامرئی ستون های وجودم را درهم می کوبید و فرو می ریخت و با این حال هیچ صدایی از من در نمی آمد.

در یک لحظه,آن ها مرا به سوی خود کشیدند و عکس سه نفره ای گرفتند که آن روز می توانستم مدال تلخ ترین عکس سه نفره ی خندانِ جهان را به آن بدهم.به محض آنکه عکس گرفته شد,خم شدم و در گوش زین زمزمه کردم:خوش به حالت.خوب دختری گیرت اومده ها!

اول با تعجب نگاهم کرد و بعد خندید,بلند.
و من خود را فدا کرده بودم تا آن ها با هم بخندند.

            
                   

For your eyes only [L.S]Where stories live. Discover now