نمی توانستم بیشتر از آن فرار کنم.
نمی شد.
نباید.و دقیقا همین فکر,مرا به آنجا کشانده بود,کنج تاریک کلاس که قرار بود از نگاه تیز او پنهان بماند,هرچند که نماند.
فرود آمدنش روی صندلی را حس کردم و عطر تلخش ریه هایم را پر کرد.
چرا کنار من؟
چرا از نمک پاشیدن روی زخم من لذت می برد؟-هی لو.
ساکت شو.
-هی زین.
با انگشتانش بازی میکرد مدام.خب ناراحتی,پس برو دیگر.تو که خودت میدانی همه میروند.
چند دقیقه ای در سکوت گذشت تا اینکه نگاه دوخته شده به زمینم,کفش های پاشنه بلندی را تشخیص دادند.
و صدای بوسه.
واقعا؟درونم غوغا به پا بود ولی تمام بدنم را منقبض کرده بودم تا نلرزد.صدای لطیفش در گوش هایم پیچید:عزیزم این لوییه,بهترین دوستم.
بهترین دوستش.
ادامه داد:لویی...جیجی,دوست دخترم.
سرم را بالا آوردم,گرچه صدای قیژ قیژ استخوان هایم را می توانستم توی مغزم بشنوم.به جیجی آن چنان لبخندی زدم که صورتم را بشکافد.
-خوشبختم.
با خوش رویی دستانم را فشرد:منم همینطور.
اوه البته.تو که خبر نداری زیر بالش من چه می گذرد.

ESTÁS LEYENDO
For your eyes only [L.S]
Fanfiction[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and never read it again?