باد سرد شبانگاهی,ما را به خود می لرزاند و صدای برخورد پاهایمان با سنگ فرش, در خیابان می پیچید.ساعت چند بود؟نمی دانستم.ما آن شب انتخاب کرده بودیم که گم شویم.
در سکوت قدم برمی داشتیم و با این وجود,هردو از افکار یکدیگر باخبر بودیم.با دیدن انعکاس نور صورتی رنگی روی زمین زیر پایم,سرم را بالا آوردم.
هری مقابل شهربازی بسته ای ایستاده بود که نور صورتی تابلوی چرخ و فلکش محیط را روشن می کرد.نگاهِ دوخته اش پر از حسرتی غریب بود,حسی که به خوبی درک می کردم.
من حرفی نزدم و اما او شروع کرد:بچه که بودم یکی دوبار به شهر اومدیم,این شهربازی رو دیده بودم.هردفعه التماسشون کردم که بریم و بازی کنیم ولی هیچ وقت زیاد توجه نمی کردن.
خنده کوتاهش,طنز آمیز و ولی حسرت بار بود.
به سمتش رفته و آستین ژاکت سفیدش را گرفتم:الان که دیروقته..یه روز با هم میایم.
نگاه متحیر چشمان سبزش را به نیمرخ من دوخت.
-جدی بیایم؟فکر کنم وسایلش بیشتر برای بچه ها باشن..
-آره,عیبی نداره..چیز خاصی نیست که.
لبخند زد و در دل به خوشحالی اش لبخند زدم.خوشحال کردنش را دوست داشتم,لبخند او تسکین داشت,آرامش داشت,زیبا بود.
آرام زمزمه کرد:ممنونم لو.
-حدس میزنم ما باید با هم وقت بگذرونیم,و این که تا حالا بیرون نرفتیم غیرطبیعی باشه...شنبه بیرون بریم تا یه بارم که شده یه مقدار طبیعی به نظر برسیم؟
خندید:من و تو هیچ وقت طبیعی نمی شیم.
نگاهش کردم و فهمیدم که نگاهم میکرده است.نزدیک بودیم,نتوانستم نگاهم را بدزدم.مغزم کار نمی کرد,نور صورتی صورت هایمان را روشن کرده بود.
و جهان سکوت کرد تا او مرا ببوسد.

ESTÁS LEYENDO
For your eyes only [L.S]
Fanfiction[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and never read it again?