10

957 207 46
                                    

-امم لو...من و جیجی داریم برای ناهار میریم رستوران.
بله,بروید.زودتر.

هنوز جوابی نداده بودم که جیجی پیش دستی کرد:لویی هم با ما میاد!البته اگر قراری چیزی نداری؟تو سینگلی؟

چی؟
ناهار در رستوران با او و دوست دخترش...
نه!

-اوه بله ولی هم اتاقیم منتظرمه,نمیتونم تنهاش بذارم...ناهارو همیشه با اون میخورم.

چه دروغ بی سر و تهی.

جیجی ناراحت جلوه میکرد:نمیتونی بهش زنگ بزنی؟

-دوس ندارم دلشو بشکنم,متاسفم.دفعه بعد حتما.

زین لبخند زد,به زور احتمالا:حتما.می بینمت لو.
لبخند تلخ..
می دید؟چه دیدنی؟
کاش نمی دید!

-خداحافظ.

جیجی برایم دست تکان داد و من پشت کردم به آن ها و فقط دویدم.هنوز پشت سرم بودند,میتوانستم تیر نگاه هایشان را روی کمرم حس کنم.فرار کردم داخل کافه.پسر کافه چی با تعجب نگاهم کرد,انگار دو دل بود که بپرسد کمکی می خواهم یا نه.
پسر بیچاره.
چقدر به او بد کرده بودم.

For your eyes only [L.S]Where stories live. Discover now