نسیمی صورتم را نوازش می داد که نه سرد بود و نه گرم,درست همان گونه که باید باشد.آن روز,انگار که سرتاسر کائنات در اوج تعادل به سر می برد و هرچیز قرار بود به جای خودش برگردد.
از طریق پرس و جو میان اطرافیان نایل,خانه ای را پیدا کرده بودم که گویا اجاره کرده بود.دلم می خواست ابتدا به سراغ خودش بروم,ولی او آشکارا از من دوری می کرد و تنها دفعه ای که توانستم به او نزدیک شوم,نگاه غضبناکش مرا کیلومترها دور کرده بود.
جلوی در که رسیدم خیابان را از نظر گذراندم,خلوت بود..تنها سه یا چهار ماشین در حرکت بودند.تصمیم گرفتم میل باطنی ام را,مبنی بر منتظر خروج هری ایستادن نادیده بگیرم.من که قرار نبود ترسو باشم.
زنگ در را به صدا درآوردم.
و برخلاف تمام امیدها و آرزوهایم,نایل در را گشود.
چهره اش ابتدا رنگ حیرت و سپس آزردگی به خود گرفت:تو دیگه اینجا چی کار می کنی؟
تلاش کردم تا اعتماد به نفسم را حفظ کنم:اومدم هریو ببینم.اون خونست؟
چشم هایش را برایم چرخاند و عقب رفت تا در را ببندد:هری نیست.
اما پیش از آن که موفق به بستن در شود,چهره هری از پشت سرش نمایان شد:من اینجام لو..سلام.
نایل چشم غره ای تحویلش داد:تو مگه خواب نبودی؟
هری بی توجه او را کنار زده و جلو آمد.زبانم دوباره قفل شده بود,حتی از به هم دوختن چند جمله ساده نیز ناتوان به نظر می رسیدم.
سکوتم را که دید,چهره اش نگران شد:لویی,خوبی؟زین چیزی بهت گفته؟
و من خودم را بی هوا در آغوشش انداختم.
صورتم به پیراهن سفیدی چسبیده بود که عطر گل داشت,و هنگامی که دستان گرمش بدنم را در بر گرفتند,برای نخستین بار این من بودم که به او پناه برده بودم.
در میان پیاده رو, یکدیگر را در آغوش گرفته و به ابرهایی که از بالا و ماشین هایی که از پشت سرمان می گذشتند,اهمیتی نمی دادیم.
نمی دانم چند دقیقه گذشته بود که پرسید:نمی خوای بهم بگی؟
صورتم را به سینه اش فشار دادم:می دونم همیشه بهت گفتم که همه میرن,و زندگی اینطوریه که جریان داره.ولی میشه تنها کسی باشی که برمی گرده؟
کمی از من فاصله گرفت و به چشمانم خیره شد,و در دل آرزو کردم که ای کاش می توانستم معصومیت غریب درون چشمان سبزش را ببوسم.
-منو ببخش لویی..ببخشید که خودخواهی کردم.
من حق نداشتم به خاطر انتخابت از پیشت برم..دستش را گرفتم:چرا حق داشتی,و من فقط می تونم امیدوار باشم که منو ببخشی و برگردی.حالا اتاقمون همیشه تاریکه,تختت سرد شده هری..
سرش را پایین انداخت و امواج موهایش,جلوی صورت زیبای او را گرفتند.صدایش آرام شده بود:دلت برام تنگ شده؟
من نیز سرم را پایین انداختم.حالا,می توانستم حس کنم که موهایم به موهای او برخورد می کنند.
و تمام نیروی نهفته در درونم را بیرون کشیدم تا جمله ای از زبانم بیرون بیاید که قسم خورده بودم هرگز نگویمش:من خیلی دوستت دارم.
سرش را کمی بالاتر گرفت,حیرت را می شد از چشمان اشک آلودش خواند.
سریع گفتم:با من بیا هری.
دستش را در دستانم فشرده و او را با همان لباس ها به سوی پارک کوچکی کشیدم که هنگام آمدن دیده بودم.
پارک نیز چندان شلوغ به نظر نمی رسید.یک زوج میان سال به آرامی در میان گل ها قدم می زدند و دخترکی هفت هشت ساله,با سگ زردی در آغوش,تاب می خورد.اندکی دورتر,پیرمردی با چشمان آبی در انتظار کسی به نظر می رسید,و من پاسخ لبخند تلخی را دادم که نمی دانم چرا او زده بود.
همراه هری,در کنار باغچه ای از گل های بنفشه ایستادیم.
جعبه کوچکی را از جیب پالتویم بیرون آورده و به دست او دادم:بازش کن.با کنجکاوی,در آن را گشود..و داخل جعبه,سال ها خاطره ی من با عشق سابقم پنهان شده بود.
چشمان هری گرد شدند:لویی...
-نگاه کن! اینا همشه.
همان عکس هایی که یک بار جرئت کرده بودم به خاطرشان,قلب مخلوق شیرینی را بشکنم.
-زین دوباره دلتو شکست,مگه نه؟خواهش می کنم بهم بگو..
دستش را فشردم:این طور نیست.اما چه اهمیتی داره زمانی که من عاشق یه نفر دیگه ام؟
پیش از آن که فرصت کند حرف دیگری بزند,روی زمین نشسته و مشغول کنار زدن خاک باغچه شدم.
-لویی..داری چی کار می کنی؟
با لبخند,جعبه را داخل گودال کم عمقی که ساخته بودم گذاشته و خاک را روی آن برگرداندم.
-دیگه هیچی نیست.
ایستادم و دوباره,چشمانم را به نگاه مملو از محبت و تردیدش دوختم:بمون.
لبخند زد و یک قطره اشک از چشمانش پایین آمد:نمی تونم باور کنم..هیچ وقت از پیشت نمیرم لویی,حتی اگر خودت بخوای.
و من او را بوسیدم,تا جهان حسرت بخورد...جهانی که این بار موفق نشده بود هری را از من بگیرد.
از هرکسی که خوند,بی نهایت ممنونم💙
![](https://img.wattpad.com/cover/156608666-288-k661471.jpg)
BINABASA MO ANG
For your eyes only [L.S]
Fanfiction[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and never read it again?