در اتاق را گشودم,وقت آزاد داشتم برای عکس های یادگاری و ملحفه های سفید...
به اندازه ی یک کلاس دستور زبان!اما توقع تنهایی من برآورده نشد...
درست وسط اتاق,دختری نشسته بود که می بایست همان هم اتاقی خواب آلودم باشد.
دختری که گیسوان بلندش صورت او را پوشانده بودند و با دقت فراوانی مشغول کشیدن لاک مشکی روی ناخن هایش بود...آن ها روزی چندبار رنگ لاکشان را عوض میکنند؟!
آه,دخترها...با برداشتن قدمی به سوی او,دخترک سرش را بالا گرفت و دختر...دختر نبود...
یک آن بدون اینکه کنترلی روی واکنشم داشته باشم چشمانم گرد شدند و با حیرت به او خیره شدم,به خط فک تیز,چهره پسرانه,لبانی که قرمزتر از حالت طبیعی جلوه میکردند و چشمان سبز زمردین و لبریز از وحشتش...پیش از آنکه مغزم فرصتی برای پردازش شرایط داشته باشد,قلموی لاک ناخن از دست پسر افتاد و با شیشه لاک برخورد کرده و آن را واژگون کرد,و یک لحظه بعد جویبار سیاهی روی زمین اتاق به راه افتاده بود.
به خود آمدم و به سویش دویدم,پسر به جای تلاش برای پاک کردن افتضاحی که کف اتاق رقم زده بود عقب رفت و از من دور شد.لاک را عمودی روی زمین برگردانده و سه تا دستمال از جیبم بیرون کشیدم تا روی دریای سیاهِ میان اتاق بگذارم.دست و پا چلفتی تر از این هم مگر میشود؟
سرم را که بالا آوردم,چهره پسر هنوز مملو از وحشت بود,گرچه درکش نمیکردم اما یک لحظه انگار دلم برایش سوخت...
-یه گندی زدی دیگه,اون قیافه برای چیه؟
جوابم را نداد,میدانستم که نمیدانم در سرش چه میگذرد.
مهم نبود.
به زودی قرار بود برود.
YOU ARE READING
For your eyes only [L.S]
Fanfiction[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and never read it again?