آن صبح کلاسی نداشتم و با این وجود,نیرویی مرا بیدار کرد که از ماهیت آن بی خبر بودم.تازه می خواستم به خودم بیایم که صداهای غریبی,توجهم را جلب کردند.
نشستم.سرم درد می کرد.
دیشب را با صدای گریه های هری گذرانده بودم,فوران هایی که یک لحظه اتفاق می افتادند و لحظه ای بعد,خاموش می شدند.او نباید گریه می کرد..من می خواستم که پس از آن ماجرا او را بیرون ببرم و خودش نخواسته بود.
و تا کجا می توانستم به او حق ندهم؟
در تمام آن لحظات,به خودم گفته بودم که هرچه بر سر هری آمده تقصیر من نیست و آن چه که بینمان گذشت اقدامی یک طرفه از سوی او بود ولی,این باعث نمی شد گزگز شومی که در قلبم احساس می کردم از میان برود.
من روز قبل رو به روی عشق چندساله ام ایستاده بودم,درحالی که امیدی برای با او بودن در قلبم جوانه زده بود و با این حال نتوانسته بودم به آرامش برسم.آن احساس شوم نمایش خود را از همان ثانیه اول آغاز کرده بود و نمی خواست تمامش کند.
مگر من چندبار کنار زین به آرامش رسیده بودم؟
بلافاصله بعد از باز کردن چشمانم,نگاهم به هری خورد که تکه لباسی را درون یک کیف بزرگ و قرمز می گذاشت.نگاهش را به زمین دوخته بود و با این حال,ناگفته پیدا بود می دانست که بیدارم.
-هری..؟
صدای بسته شدن زیپ در گوش هایم پیچید.
ایستادم.سرش را که بالا گرفت,اشک ها چشمانش را پر کرده بودند و تلاش می کرد تا آن هارا پس بزند.
-ببخشید بیدارت کردم..
بی توجه,نگاهم را به وسایل جمع شده اش دوختم:داری چی کار میکنی؟
دسته کیف را در دستش فشرد:من فقط..قراره یه مدت پیش نایل بمونم.
-چرا زودتر بهم نگفتی؟یا به کلی نمی خواستی بگی..؟
با حرف من,یک قطره اشک از چشمانش جاری شد:منو ببخش لویی,بابت جا زدنم متأسفم.ولی خواهش می کنم فکر نکن من مثل کساییم که ولت کردن و رفتن.هرزمانی که به هرچیزی احتیاج داشتی,یا اگر کسی دوباره دلتو شکست,من اون جا هستم.قول میدم همیشه باشم..
انگشتان بلندش را درمیان مشتم گرفتم: هری هیچ اتفاقی نیفتاده,نیازی نیست بری! این قرار نیست چیزیو بهتر کنه..
صدایش آرام شد:من فقط بیشتر از این نمی تونم خودمو سایه ی کس دیگه ای ببینم.
سکوت کردم که ادامه داد:می دونم..می دونم شاید هیچ وقت برات در همین حد هم نبودم.ولی فکر می کردم حتی اگر آشکارش نکنی,منم یه جایی برای خودم تو قلبت دارم.حالا قراره کسی که واقعا لایقشه اون جارو پر کنه,پس چه نیازی به من هست؟
من هیچ وقت رهات نمی کنم لویی..فقط حدس می زنم دیگه سهمم از تو تموم شده..گیج شده بودم,جهان دور سرم می چرخید..قرار نبود هیچ چیز این طور پیش برود.قرار نبود که کسی,جایی را پر کند.
تنها توانستم نخستین چیزی را که از ذهنم گذشت بدون فکر به زبان بیاورم:من و زین با هم رابطه عاشقانه نداریم هری!
لبخند کوچک و تلخی زد:می دونم.
از من کمی فاصله گرفته و به در نزدیک تر شد.دوباره که نگاهم کرد,اشک هایی را دید که خودم نیز همان لحظه حضورشان را احساس کرده بودم...آن ها دیگر از کجا آمده بودند؟
با دیدن اشک هایم سریع گفت:لویی می دونم ممکنه به خاطر هرچیزی که بینمون بوده یا نبوده عذاب وجدان داشته باشی..ولی خواهش می کنم خودتو با کسایی که قبلا به من آسیب زدن مقایسه نکن.هیچ کدوم از کارای تو اشتباه نبودن..تو هیچ وقت دروغ نگفتی,هیچ وقت تظاهر به عاشق بودن نکردی.تو فقط خودت بودی,و من به خاطر همین دوستت دارم لویی.
مغزم قادر به شکل دادن لغات نبود.
باز ادامه داد:تو به من یاد دادی که قوی باشم,مستقل باشم و از مشکلاتم فرار نکنم.که به هر بهونه ای پشت درها قایم نشم.اگر به خاطر تو نبود من هیچ وقت یاد نمی گرفتم چطوری با وجود تمام این سختیا به زندگیم ادامه بدم و از این کار نترسم.تو اولین کسی بودی که به جای پنهون کردن من,مجبورم کردی با تو از پیله خودم بیرون بیام و زندگی کنم.
تو به خاطر ویژگی های غیرمعمولم,هیچ وقت با من بدرفتاری نکردی.همه چیز رو پذیرفتی و بهم آسیب نزدی,فقط منو تبدیل به آدم بهتری کردی..پس هیچ وقت عذاب وجدان نداشته باش,هیچ وقت.
پیش از آن که بتوانم حرف هایش را هضم کنم,او رفته بود و بار دیگر,من مانده بودم و ملحفه های سفید و قاب عکس هایی که نمی دانستم چه مدت بود نگاهشان نکرده بودم.
دستانم را روی تخت او گذاشتم,گرم بود..قرار بود به زودی سرد بشود.
هری رفته بود.
جهان وارونه به نظر می رسید...حس می کردم روی سقف ایستاده ام.
YOU ARE READING
For your eyes only [L.S]
Fanfiction[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and never read it again?