همان طور غرق در خاطرات تلخ و شیرین ایستاده بودم که عطر آشنایی ریه هایم را پر کرد...
چه عطری میزد که بوی آن اینگونه کهکشان را برمی داشت؟مرا ندیده بود,البته که نه...
دیدم که پسر آشنای کافه چی,سرخوش از غیبت من به سوی او میرود.پوزخند تلخی روی لب هایم نشست,فرصتی نبود,نه برای پسر کافه چی,نه برای من...قهوه دادن و صحبتشان را از پشت پرده اشک به تماشا نشستم.
نمی توانستم صدایشان را بشنوم ولی دقایقی بعد صدای او بالا رفت:چی کار میکنی؟من استریتم!پوزخند.
می دانستم.
کافه چی کوچولوی بیچاره!و لحظه ای بعد او رو به روی من ایستاده بود و چشمان شیرینِ از جنس عسلش مرا هدف گرفته بودند...
لرزیدم,چقدر احمق بودم,ایستادم تا مرا ببیند!با لحنی که روزهای پشت سر گذاشته شده را یادآوری میکرد گفت:میخوای برات یه قهوه بخرم؟
برگشتم و با نهایت سرعت دویدم.
من رفتم.

ESTÁS LEYENDO
For your eyes only [L.S]
Fanfiction[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and never read it again?