جزیره (پارت دوم)

3.6K 689 65
                                    


جینوو با اولین لنگه کفشی که به سمتش پرتاب شد از خونه بیرون دوید . صدای فریاد پدرش کوچه رو پر کرده بود :" تا موهات رو مثل آدم درست نکردی حق نداری اینجا برگردی "

عصر که برگشته بود باباش هنوز خونه نبود . به هر حال میتونست جلوی نگاههای چپ چپ مادرش دوام بیاره . هر چند که فکر میکرد امشب نباید اونجا بخوابه چون مامانش از اون مدل آدمها بود که به جای حرف زدن ، عمل میکرد .

ممکن بود نیمه شب وقتی که خوابیده یه چهار راه وسط کله ش درست کنه و موهای نازنینش رو به باد بده .
تجربیات گذشته بهش یادآوری میکردن که باید از اونهایی که داد نمیزنن و فقط با خشم نگاه میکنن بترسه .

کفشهاش رو وسط خیابون پوشید و بی توجه به نگاه سرزنشگر همسایه ها به سمت خونه ی بهترین دوستش راه افتاد .
رنگ زدن مو برای یک پسر در جزیره ی کوچک اونها حکم زیر پا گذاشتن تمام عرفها و سنت ها رو داشت چیزی که جینوو هیچوقت پابندش نبود .

.........

بکهیون زغال رو در اجاق گذاشت و دعا کرد که امشب باران و برف نباره تا بتونه با خیال راحت تا صبح بخوابه .‌
مادربزرگش با آخرین مواد غذایی که توی خونه مونده بود غذای خوشمزه ای درست کرده بود . هر چند که‌ مخلفات چندانی نداشت اما بکهیون عاشق دستپختش بود .

بالش و پتویی به طرف جینوو که برخلاف گفته بکهیون ، باز هم به خونه شون پناه آورده بود ، پرت کرد .
-" مگه نگفتم بیرونت کردن حق نداری اینجا بیای؟ "
جینوو همونطور که نشسته بود ، خودش رو به سمت مادربزرگ کشید :" مامانی غذا چیزی ندارین ؟ بدون اینکه یه لقمه غذا بهم بدن از خونه بیرون انداختنم "

مادربزرگ که به شیطنت جینوو عادت داشت ، دستی به موهای صورتی جینوو کشید و با خنده گفت : " منم اگه بودم بیرونت میکردم اخه این چه کاریه آبروی بابای بیچاره ت رو میبری . یه کم از پسر من یاد بگیر "
با افتخار به بکهیون نگاه کرد .

بکهیون از پلوپز گوشه اتاق کمی برنج توی کاسه ریخت و همراه با کمی ماهی و ظرف کیمچی روی میز کوتاه کنار اتاق گذاشت :" بیا بخور و دیگه بدون حرف بگیر بخواب . با این قیافه دیگه تو مدرسه هم راهت نمیدن . یا موهات رو مشکی کن و برگرد مدرسه یا زودتر برو سئول دنبال آرزوهات . وقتت رو الکی تلف نکن "

..........

ظرف غذای آماده رو توی مایکروفر گذاشته بود که زنگ در خونه به صدا دراومد .
شلوارک گشادش رو بالاتر کشید و به سمت در رفت . حدس زد پدرش باشه که چند دقیقه ای از درمانگاه بیرون زده تا بهش سر بزنه .
اما به جای پدرش ، پشت در خانوم زیبایی منتظرش بود :" سلام تو باید چانیول باشی ؟"
چانیول گیج تر از همیشه سر تکون داد و احترام گذاشت :" سلام "

-" من همسایه تونم و البته مامان مینا همکلاسیت . اومدم برای شام ببرمت خونه ی خودمون . از بابات اجازه ت رو گرفتم نگران نباش "

●NewMoon🌙Where stories live. Discover now