جزیره ( پارت اول)

4.6K 743 43
                                    


تور ماهیگیری رو به سختی بالا کشید .
در هر کشش حس میکرد که طناب کف دستش رو خراش میده ، اما چاره ای نداشت نمیتونست رهاش کنه ممکن بود تلاش چندین ساعته ش هدر بره .
نسیم‌ سردی که بعد از گذر از روی آب سردتر هم شده بود ، به بند بند وجودش رخنه میکرد . نمیتونست موقع بالا کشیدن تور همچنان پتو رو دور خودش نگهداره . دلش برای گرمایی که چند دقیقه قبل اون زیر تجربه کرده بود ، تنگ شد .

بالاخره وقتی موفق شد طناب رو بالا بکشه به ماهیهای ریز و درشت اسیر در تور که بالا و پایین میپریدن نگاه کرد . مثل همیشه کم بودن . با اون قایق کوچیک زهوار در رفته نمیتونست به قسمتهای عمیق تر دریا بره و از طرفی اونقدر قدرت نداشت که تور بزرگتری به آب بندازه .

برای همین هر نیمه شب با قایق به دل دریا میزد تا قبل از روشن شدن هوا و رسیدن زمان مدرسه بتونه ده بیست تا ماهی بگیره و با فروختنش خرج خودش و مادربزرگ بیمارش رو بده .
ماهی ها رو قبل از مردن در تشت بزرگ پر از آبی انداخت . باید تا عصر که بتونه بعد از تعطیلی مدرسه اونها رو بفروشه سالم نگهشون میداشت .
پتو رو دور خودش پیچید و با دستهای زخمی به سمت ساحل پارو زد . هوا روشن شده بود و تا باز شدن مدرسه فرصت چندانی نداشت .

قایق رو به ساحل کشید و با طنابی محکمش کرد .
روی تشت ماهی که داخل قایق بود رو با پارچه ی برزنتی پوشوند . این روال هر روز بود و کسی با حاصل دسترنجش کاری نداشت .

به دستهاش که خراش برده بودن و کمی خونریزی داشتن نگاه کرد . مدتها گذشته بود ولی چرا اون دستهای لعنتی پینه نمیبستن . هیچوقت فکر نمیکرد روزی برسه که یکی از آرزوهاش پینه بستن دستهاش بشه .‌

اگه پینه میبستن ، پوستشون کلفت میشد و به راحتی زخمی نمیشدن .
دلش میخواست پوست کلفت بشه . اگه این اتفاق میفتاد دیگه چیزی نمیتونست ناراحتش کنه و احساسش رو زخمی کنه .

زندگی سخت میگذشت اما اون هیچ لحظه ای رو  برای شاد زیستن از دست نمیداد .

.........

با استرس کتاب سنگینش رو به سینه ش فشار میداد . کوله رو به پشتش انداخت و هدفون رو از روی گوشهاش به دور گردنش انتقال داد و وارد حیاط مدرسه شد .

از بیرون هم میتونست بفهمه ساختمان مدرسه چقدر کوچیک و قدیمیه .
دیوارهایی که بارش باران و گذرسالها اونها رو زرد رنگ و کثیف کرده بود ، میترسوندش .‌

در دل پدرش رو برای اومدن‌ به همچین جایی سرزنش کرد . از حیاط کوچیک مدرسه گذشت و وارد ساختمونی شد که روی هم رفته شاید شش یا هفت تا کلاس بیشتر نداشت ‌ .

به تازگی مجبور شده بود به کره برگرده . راضی نبود . دلش نمیخواست زندگیش توی آمریکا رو ول کنه و به کشوری که هیچ شناختی ازش نداشت برگرده .

●NewMoon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora