حتی در حین دویدن هم میتونست بوی خاص پسرک رو حس کنه و به طرز عجیبی براش خوشایند بود .
با عجله وارد ساختمان بیمارستان کوچک جزیره شد .
شلوغی اونجا باعث شد که چند ثانیه مبهوت سر جاش بایسته . هیچوقت اینهمه جمعیت رو همزمان اونجا ندیده بود .
بریده بریده برای اولین پرستاری که دید توضیح داد :" بی ...بیهوش شده "
دویدن باعث شده بود نفسش بگیره .
پرستار در حال دویدن از سمتی به سمت دیگه پرسید :" از اون سمت جزیره آوردیش ؟ توی طوفان آسیب دیده ؟ "
و بدون اینکه منتظر جوابی باشه ادامه داد : " تخت خالی نداریم چانیول . یه گوشه روی زمین بخوابونش تا دکتر رو صدا بزنم "
چانیول چند دقیقه بدون اینکه بتونه تصمیمی بگیره به زخمی هایی که گوشه کنار سالن روی پتو دراز کشیده بودند و منتظر درمان بودند نگاه کرد .
درسته که از اون پسر دل خوشی نداشت اما میدونست اگه اونجا رهاش کنه ، وجدانش تا مدتها عذابش میده .
همونطور که بکهیون رو در آغوش داشت اتاقها رو به دنبال پدرش گشت . از صحبتهای اطرافیان فهمید که با کمک نیروهای امداد راهی به سمت دیگه ی جزیره باز شده و خسارت ها در اونجا خیلی بیشتر بوده .
پدرش رو مشغول ویزیت بیمارها در آخرین اتاق دید :" بابا دوستم بیهوش شده . لطفا ببینش . فکر کنم داره میمیره "
پدر چانیول نگران به چهره ی رنگپریده و لبهای خشک بکهیون نگاه کرد و عکس العمل مردمک های چشمش رو بررسی کرد .
خیالش از اینکه حال پسرک خیلی بد نیست ، راحت شد .
-" حالش خیلی بد نیست چانیول . اون فقط از گرسنگی و تب ضعف کرده . میتونی اینجا توی سالن بذاریش سرمون که خلوت شد بهش میرسیم دستش باید ضد عفونی و پانسمان شه . و بعد از گرفتن سرم دارو ، حتما خوب میشه . اما خب وضعیت رو که میبینی کمبود دارو داریم . اگه خیلی نگران دوستتی به نظرم ببرش خونه و خودت و مینا ازش پرستاری کنین . غذا بهش بده و دستمال خیس روی پیشونیش بذار .توی کابینت وسایل ضدعفونی و پانسمان هم هست "
چانیول عقب عقب رفت :" نه خودم ازش نگهداری میکنم لازم نیست مینا بیاد "
ذهنش دوباره پر از فکر مینا شده بود نمیخواست حالا که از بکهیون ناامید شده ، دوباره با دیدنش هوایی بشه .
......با مایعی که توی دهنش ریخته شد ، حواسش به حالت عادی برگشت . سعی کرد قورتش بده که مقداری از مایع به راه تنفسیش وارد شد و بشدت شروع به سرفه کرد .
چانیول وحشت زده مشتش رو چند بار روی کمر بکهیون کوبید .
اون چیزی از مراقبت از بیمار نمیدونست و بر طبق گفته پدرش سعی کرده بود با خوروندن سوپ بسته بندی شده ای که به سرعت آماده ش کرده بود ، به بکهیونی که هوشیاری کاملی نداشت ، حالش رو خوب کنه .
چانیول دستمال رو دور دهن بکهیون کشید :" ببخشید . فقط میخواستم حالت زودتر خوب بشه "
قسمت دوم جمله ای که توی ذهن داشت رو به زبان نیاورد :" و زودتر از اینجا بری "
شاید از بکهیون متنفر بود اما از تحقیر کردنش لذتی نمیبرد . شاید اگه مینا عاشقش نبود حتی میتونستن دوستهای خوبی بشن .
بکهیون به دستهاش که ناشیانه باند پیچی شده بودند نگاه کرد . سعی کرد بشینه اما سر گیجه و ضعف شدیدش بهش امکان نمیداد .
چانیول دوباره قاشق سوپ رو به دهنش نزدیک کرد :" باید چیزی بخوری تا بهتر بشی "
بکهیون بالاخره تونست حواسش رو جمع کنه و جمله ای ذهنش رو درگیر کرده بود بپرسه :" اینجا کجاس؟"
چانیول خجالت زده خندید :" آه یادم رفت بگم . بیمارستان خیلی شلوغ بود و جا نداشت توام مشکل حادی نداشتی . آوردمت خونه مون که حالت خوب بشه "
بکهیون نمیتونست باور کنه که از اینکه پسری که بهش علاقه داره ، ازش مواظبت میکنه ، هیچ حسی بهش دست نمیده .
شاید مشتی که صبح به صورتش کوبیده بود ، باعث شده بود دیگه بهش بی علاقه بشه .
به سختی نشست . نمیخواست چانیول بهش کمک کنه ، میخواست غرورش رو نجات بده .
قبل از اینکه چیزی بگه در بشدت کوبیده شد و صدای فریاد مینا از درون راهرو به گوششون رسید :" چانیول منم . در رو باز کن "
اتفاقی که چانیول ازش میترسید بالاخره رخ داد . احتمال داد که مینا از طریق مامان و باباش باخبر شده باشه که بکهیون اونجاست .
به ساعت که حدود یازده رو نشون میداد نگاه کرد و با غمی که یکباره قلبش رو سنگین کرده بود در رو باز کرد .
مینا با چشمهای گریون خودش رو به داخل خونه پرت کرد .
-"چی شدی بکی؟ تقصیر منه همه ی اینا . چقدر من احمقم "
و بدون اینکه منتظر عکس العملی از بکهیون بشه ، پسرک رو در آغوش گرفت .
-"چیزی نشده . حالم خوبه مینا . شلوغش نکن . چانیول گفت بیمارستان شلوغه چه اتفاقی افتاده ؟"
مینا در حال توضیح اتفاقات برای بکهیون بود و همزمان بهش از سوپی که چانیول درست کرده بود میخوروند که چانیول خودش رو از جمع دو نفره ی اونها کنار کشید و به سمت آشپزخونه رفت . ناامید بود یعنی ممکن بود دخترک نیم نگاهی هم به اون بندازه . آیا با وجود بکهیون هیچوقت شانسی برای داشتن مینا پیدا میکرد ؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
●NewMoon🌙
Romanceیک روز صبح، روزی که قرار بود خیلی معمولی و عادی باشه، بکهیون بعد از بیدار شدن از خواب شبانه در کنار همسرش، متوجه میشه که چانیول اون رو فراموش کرده و خاطراتش به سالها قبل زمانی که ازش متنفر بود برگشته . ------------ در علم نجوم NewMoon زمانیست که...