از یاد رفته(پارت دوم)

3.1K 580 81
                                    

با صدای زنگ تلفن از خواب پرید . بعد از دیدن سپیده صبح از منظره ی پنجره ، فکرهای آزار دهنده دقایقی رهاش کرده بودند و خستگی چشمهاش رو در برگرفته بود .
بیشتر از دو ساعت نخوابیده بود که زنگ تلفنش خواب عمیقش رو بهم زد .
بسختی به سمت تلفنش رفت . تمام عضلاتش به علت خوابیدن روی زمین سرد و سفت درد میکرد .
سعی کرده بود روی کاناپه بخوابه اما اون هم اصلا راحت نبود . اگه چانیول تا چند روز آینده در اتاق و کنار خودش نمیپذیرفتش مطمئن بود که زنده نمیمونه .
تلفن رو جواب داد : " بله ؟"
-"آقای پارک ؟"
چند ثانیه طول کشید تا مغزش تجزیه و تحلیل کنه و متوجه بشه که منظور از آقای پارک خودشه .
اونقدر این روزها چانیول، با خشم، بیون بکهیون خطابش کرده بود که  این حقیقت که با چانیول ازدواج کرده و نام خانوادگی اون رو پذیرفته فراموش کرده بود .
خودش رو همون پسر بی پناهی که سالها پیش ماهیگیری میکرد ، میدید . حتی شاید تنهاتر . حداقل اون زمان مادربزرگش رو داشت .
-" بله خودم هستم "
-" از مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست تماس میگیرم . شما و همسرتون برای سرپرستی یکی از بچه های ما درخواست داده بودین . با درخواستتون موافقت شده . البته انجام کارهای اداری ممکنه مدتی طول بکشه، اما بر اساس تجربیات ما تا دو ماه دیگه میتونین پسرتون رو به خونه ببرین . لطفا هر چه زودتر برای انجام کارهای تکمیلی به مرکز مراجعه کنین "
شنیدن واژه ی 'پسرتون' خون رو سریعتر در رگهای بکهیون به جریان درآورد . برای ثانیه ای مشکلاتش رو فراموش کرد و تصور کرد که زندگیشون با وجود اون کوچولو چقدر شیرین تر میشه .
اما در این شرایط بیشتر شبیه یک خیال خام و یک سراب بود .
انگار مشکلی به مشکلاتش اضافه شده بود . چانیول حتی خودش رو هم‌ نپذیرفته بود چطور میتونست وجود یک بچه ی مشترک رو قبول کنه .‌
مطمئن بود که اون بچه رو میخواد اما در مورد اینکه حالا زمان ‌مناسبی باشه اطمینانی نداشت و از طرفی ممکن بود  اگه بلافاصله در مورد سرپرستی میونگ اقدام نکنه، پسرشون رو به سرپرست دیگه ای بسپارن .
نمیدونست باید چیکار کنه .

.............

ذهنش از دیشب بشدت فعال شده بود و ثانیه ای استراحت نکرده بود .
ذهنش پر از موسیقی و رنگ و نت و طرح شده بود . طرحهایی که حس میکرد باید تا دیوونه نشده بِکِشه و موسیقی هایی که باید بسازه . ‌
شاید در این چند سالی که فراموش کرده به این کارها مشغول بوده .
امیدوار شد . اینها میتونست نشونه ای برای بهتر شدن حالش باشه .
به سرعت از جا بلند شد و به سمت دومین ‌اتاقی که در آپارتمان وجود داشت رفت .
در برابر چشمهای حیرت زده بکهیون که برای دومین بار از خواب‌پریده بود، کمد ها و کشوهای اتاق رو به دنبال ابزار آلات موسیقی و یا لوازم نقاشی گشت .
-" دنبال چیزی میگردی یول؟"
بکهیون امیدوارانه پرسید . ‌اگه اون دنبال چیزی میگشت پس حتما چیزی رو به خاطر آورده بود .‌
چانیول دندانهاش رو بهم فشار داد . از همون اول صبح باید با این موجود احمق سر و کله میزد . چرا نمیفهمید که حق نداره یول صداش کنه .
-" گیتارم کجاست ؟ وسایل نقاشیم ؟"
-"گیتار؟!"
بکهیون واقعا حس میکرد تحملش در حال به پایان رسیدنه . دلش میخواست گریه کنه .
دیگه نمیدونست هر روز صبح که بیدار میشه باید با چه شوکی روبرو بشه . همه ی وجودش از اینکه چانیول دوباره دچار مشکلی در مغزش شده باشه پر از ترس و نگرانی شده بود .
با زانوهایی که به وضوح میلرزیدند ایستاد .
-"تو هیچوقت گیتار نداشتی یول . به نقاشی هم علاقه ای نداشتی . نمیتونستی چیزی بکشی . موسیقی هم همینط......"
با صدای فریاد چانیول سر جاش خشک شد :" دروغ نگو . وسایلم کجاست . چیکارشون کردی ؟"
و با سرعت بیشتری جستجو رو ادامه داد . همه ی اتاق پر از کاغذها و وسایلی شده بود که چانیول بی توجه روی زمین میریخت . بعد از چند دقیقه که از یافتن چیزی که میخواست ناامید شده بود، به سمت بکهیون رفت :" بهم پول بده . پولهام کجان ؟ نمیشه که بعد از این همه سال هیچی پول نداشته باشم "
و به کیف کوچیک بکهیون که گوشه ی اتاق بود هجوم برد . هنوز ساعت نه صبح بود و چانیول در اون خونه جهنمی به پا کرده بود .
بکهیون بدون اینکه برای نجات دادن کیفش حرکتی بکنه به هزینه های درمان چانیول، به اقساط ماهانه ی خونه، هزینه های زندگی و همسری که دیگه نمیتونست درآمدی داشته باشه، فکر کرد .
-"رمزش چیه ؟"
بکهیون مبهوت به کارت بانکی که همه ی پس اندازشون در اون بود، خیره شده بود .‌
اما بر طبق توصیه ی پزشک چانیول، نباید اون رو عصبی میکرد .
رمز رو زیر لب تکرار کرد و دعا کرد که چانیول فراموشش کنه . در این شرایط نمیخواست پولشون برای خرید گیتار و لوازمی که بدردشون نمیخورد هدر بره .

●NewMoon🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang