از یاد رفته(پایان)

6.4K 926 389
                                    


وسطاش +۱۸ داره 🙄 گفتم بگم پیشاپیش شاد بشین 😅
به هر حال اگر کسی هم هست که دوست نداره با آگاهی بخونه یا کلا نخونه ♡

○●○●○●○●○●○●

وسط لابی مجلل هتل ایستاده بود و نظاره گر بکهیونی بود که مردانه و محکم تکیه گاه دختری شده بود که دست در گردنش انداخته و لبهاش رو میبوسید .

سعی کرد به سمت بکهیون بره یا حداقل فریاد بکشه و اونها رو از هم جدا کنه اما مثل یک ‌مجسمه بی حرکت شده بود .
.........

بکهیون بهش چسبیده بود . میتونست ترس رو حس کنه . هر چند در اون محیط شلوغ نمیخواست تنها باشه اما کلافه شده بود . فضا تنگ بود و بکهیون که کنارش نشسته بود لحظه به لحظه خودش رو بیشتر بهش میچسبوند و نفس کشیدن رو براش سخت میکرد . زیر لب غر زد :" آروم بشین بکهیون "

اما بکهیون آرامش نداشت و مرتب وول میخورد .
آخرین بار فریاد کشید :" گفتم آروم بگیر . میخوای برم توی دیوار ؟ چرا اینقدر هُلم میدی؟"
........

-" حالت خوب نیست؟"
بکهیون به سختی سعی کرد دراز بکشه .
-" چیزی نیست یه کم سینه م درد میکنه "

بهش کمک کرد که سرش رو روی زمین بذاره :" سعی کن یه کم بخوابی "

بکهیون سر تکون داد و چشمهاش رو بست .
به دیوار تکیه زد و سر پسرک رو که روی زمین بود و مشخص بود راحت نیست ، به آرومی بلند کرد و روی پاش گذاشت .

........

خیلی آروم لبهاش رو به لب بکهیون رسوند و بدون اینکه حرکتشون بده چند ثانیه همونجا نگه داشت و عطر بکهیون رو نفس کشید .

به عکس العمل های بدنش دقت کرد . قلبش حتی سریعتر از قبل میزد و همه ی بدنش داغ شده بود .
مهمتر از همه این بود که دلش نمیخواست اون اتصال ساده بین لبهاشون به پایان برسه . بدنش چیزی بیشتر طلب میکرد .

با وحشت و به سختی عقب کشید و دستش رو روی قلب بی تابش گذاشت .
......

-" برو خونه چانیول . لازم نیست اینجا بمونی . با جینوو تماس گرفتم . تا یک ساعت دیگه میاد بعدش احتمالا میتونم برم خونه "

آزرده خاطر پرسید :" چرا وقتی من اینجام به جینوو زنگ‌ زدی ؟ "

-" تو میخوای اینجا بمونی؟ پیش من ؟ چرا ؟"
صندلی سبک کنار تخت رو با پاش جا به جا کرد و روش نشست :" نمیدونم چرا . اما آره دلم میخواد بمونم . وقتی من هستم نباید به اون زنگ میزدی"

-" اون دوستمه . بهش زنگ زدم‌ چون ‌نمیخواستم توی این شرایط تنها باشم . تو دوستم نیستی . تو فقط کسی هستی که من یک احساس یکطرفه بهش دارم "

چانیول با انگشتهاش بازی کرد و زیر لب غر زد :" پس چرا دیشب سرت رو روی پام گذاشتی و باعث شدی ببوسمت ؟"

●NewMoon🌙Where stories live. Discover now