از یاد رفته(پارت یازدهم)

3.1K 758 133
                                    


نوزاد چند ماهه ای که لای پتوی مندرسی پیچیده شده بود رو در آغوشش میفشرد .
گیج و منگ بود هنوز نمیدونست چه اتفاقی افتاده و چطور ممکنه بچه ش رو به پرورشگاه سپرده باشه .
حتما بیون بکهیون بعد از اینکه از خیانتش مطلع شده بود پسرش رو ازش جدا کرده بود و به پرورشگاه داده بود .

خیلی سعی کرده بود که از توضیحات زن چیزی بفهمه اما مغزش یاری نمیکرد و در حالیکه گریه های بچه بهش حالت تهوع میداد و در بین غر زدنهای زن در مورد اینکه دیرش شده و تا چند دقیقه دیگه یک قرار ملاقات مهم داره، برگه ای که مقابلش گذاشته بودن رو امضا کرد .

پسرک رو به آغوش کشید . فقط میخواست پسرکش دست از اون جیغ زدنهای از ته دل که به قلبش چنگ‌ میزدن برداره و اونرو از اون مکان بیرون ببره .

همونطور که حدس میزد حالا که وسط خیابون بودن پسرک کاملا ساکت شده بود و در حالیکه مشتش رو به دهن برده بود و با سر و صدا مک میزد، به چشمهاش خیره شده بود و هرزگاهی با صدایی که از گلو در میاورد، قلب پدرش رو میلرزوند .

وقتی که چانیول به گوشها و چشمهای پسرکش نگاه میکرد، حتی قبل از اینکه چیزی از بیون بکهیون بپرسه، مطمئن بود که اون پسر خودشه .

..........

در ذهنش بارها و بارها نقشه ی قتل بکهیون رو کشیده بود، چطور تونسته بود تا حافظه ش رو از دست میده بچه ش رو به پرورشگاه بسپره و طوری رفتار کنه که انگار از اول هیچ بچه ای وجود نداشته .

قبل از اومدن به خونه از نزدیکترین داروخونه شیرخشک و پوشک خریده بود اما هیچ ایده ای در مورد اینکه چطور باید از پسرک نگهداری کنه نداشت . نیم ساعت قبل بر طبق دستورالعمل روی قوطی مقداری شیر برای بچه ای که ساختمون رو با جیغهاش روی سرش گذاشته بود آماده کرده بود و حالا پسرک در حالیکه سعی میکرد شیشه ی شیرش رو در دهنش نگه داره، در آغوشش آرام گرفته بود .‌

وقتی که میونگ برای دومین بار به دلایلی که برای چانیول بشدت گنگ و نامفهوم بود شروع به جیغ کشیدن کرد، انگیزه های قتل بیون بکهیون در ذهن چانیول کمرنگ و کمرنگتر شدن .
شاید بهتر بود بهش رحم میکرد و زنده نگهش میداشت . فعلا به کمکش نیاز داشت تنها از پس اون هیولایی که در آغوشش دست و پا میزد و صداهایی با دسیبل گوش پاره کن از خودش خارج میکرد، برنمیومد .

اول به این ‌فکر کرد که میتونه سر بکهیون منت بذاره بهش بگه که میتونه علاوه بر خودش خدمتکار پسرش هم بشه، اما بعد که کمی بیشتر فکر کرد به این نتیجه رسید که بعد از اون گندی که زده و خیانتهایی که به بیون بیچاره کرده، بهتره که با ادب تر باهاش حرف بزنه .

به هر حال اون اجباری نداشت که از حاصل خیانت همسرش نگهداری کنه و اگه تا دیروز دلش میخواست بکهیون دست از سرش برداره امروز دیگه اینطور نبود . اون بچه جوری جیغ میزد که چانیول میترسید همین حالا مثل آنابل و چاکی فیلمهای ترسناکی که دوران نوجوانی با مینا دیده بودن، چاقو دست بگیره و قصد کشتنش رو بکنه .

●NewMoon🌙Where stories live. Discover now