از یاد رفته(پارت هفتم)

3.3K 596 197
                                    

بی هدف در خیابانهای ناآشنا پرسه میزد . نمیتونست به بکهیون، بوسه ای که چند دقیقه قبل بهش تحمیل کرده بود و سیلی ای که ناخودآگاه بهش زده بود، فکر نکنه .

اینروزها اون پسرک و کارهاش وادارش کرده بودن که خیلی بیشتر بهش فکر کنه .

و اون بوسه ضربه ی آخر بود . انتهای حد تحمل چانیول و حالا از عذاب وجدان در حال خفه شدن بود . نمیتونست خودش رو سرزنش نکنه .

مطمئن نبود بشه اسم اون تماس ساده بین لبهاشون رو بوسه بذاره، اما رایحه ی بشدت آشنایی که از اون همه نزدیکی به اون پسر حس کرده بود، به مرز جنون رسونده بودش و همه ی سلولهای حسی و عصبی وجودش رو فعال کرده بود .

شک کرده بود که نکنه قبلا واقعا عاشق اون پسر بوده و این شَک آزار دهنده بود .
اینکه قبلا عشقی به یک همجنس داشته، همه ی زندگی و آینده ش رو به پای اون عشق ریسک کرده و حالا  از اون عشق چیزی به جز واکنش گاه و بیگاه به یک رایحه که به نظرش آشنا بود، چیز بیشتری حس نمیکرد، آزارش میداد .

بعد از مدتی قدم زدن تصمیم گرفت منطقی باشه . احتمالا فراموش کردن بکهیون بی دلیل نبود . معمولا ذهن در اثر یک ضایعه ی روحی یا تروما تصمیم میگرفت برای جلوگیری از آسیب بیشتر خاطراتی رو به فراموشی بسپاره .

هر چند که دکترها بهش اطمینان داده بودند که فراموش کردن بخشی از حافظه ش به دلیل چند صدم ثانیه اختلال در خونرسانی به قسمتی از مغزش، صورت گرفته اما اون نمیتونست از فکر کردن به این موضوع که بکهیون چه آسیبی بهش رسونده بود که ذهنش تصمیم گرفته بود عشقش رو فراموش کنه، دست برداره .

به سختی به خودش قبولاند که قصدی برای کنکاش در گذشته نداره . بکهیون دیگه براش اهمیتی نداشت و چیزی که مهم بود زمان حال بود . اون هیچوقت نمیخواست و نمیتونست یک‌ همجنس گرا باشه .
راهش رو به سمت یک بار کج کرد . خیانت چیزی بود که بکهیون رو از پا در می آورد، تسلیمش میکرد و باعث میشد دست از سرش برداره و بیشتر از این گیجش نکنه .

دقت کرد حتما قبل از رسیدن به بار کاندوم بخره . نمیخواست بیماری جنسی ناشناخته ای بگیره و به دردسرهاش اضافه کنه .

.........

به دخترک برهنه ای که لمسش میکرد نگاه میکرد اما اون لعنتی هیچ حسِ خواستنی رو در وجودش فعال نمیکرد .
مثل کودکی که یک عروسک رو برهنه کرده و حالا از چیزی که زیر لباسها میبینه راضی نیست به اندام دختر برهنه ای که برای تحریک شدنش تلاش میکرد، خیره شده بود. واقعا میخواست باهاش رابطه داشته باشه اما انگار هورمون های لعنتیِ مغزش باهاش لج کرده بودن و قصد همکاری نداشتند .

خیلی تلاش کرده بود که کسی رو انتخاب کنه که از لحاظ جنسی براش جذاب باشه اما هیچ دختری توجهش رو جلب نکرده بود .
فکر کرده بود شاید اونها بعدا در تخت بتونن توجهش رو جلب کنن اما این اتفاق در تخت هم نیفتاده بود .

●NewMoon🌙Where stories live. Discover now