وقتی که دست بکهیون رو روی صورتش حس کرد، تقریبا نیم ساعتی بود که بیدار شده بود اما همچنان چشمش رو بسته نگه داشته بود .نمیدونست چه زمانی و چطور جای بکهیون و میونگ در تخت عوض شده بود و به جای پسرکی که همه ش نگران بود لهش نکنه، بکهیون کنارش خوابیده بود .
از این جا به جایی ناراضی نبود . دیشب تونسته بود راحتتر بخوابه و هر بار که با صدای گریه میونگ بیدار شده بود، با صدای نجوای بکهیون دوباره به خواب رفته بود :" تو بخواب عزیزم . من حواسم بهش هست "
بکهیون دقیقا از نیمه شب تصمیم گرفته بود ' عزیزم' خطابش کنه و اون دیگه قصد مقابله و مبارزه نداشت .
در برابر پسرکی که بوی بدنش مستش میکرد و لبخندش به شوق میاوردش و به شَک مینداختش که ممکنه قبلا به راستی عاشقش بوده، تسلیم شده بود .
در چند سالی که به خاطر نداشت، اتفاقات زیادی در زندگیش افتاده بودن که نمیتونست محوشون کنه و باید باهاشون روبرو میشد و قبولشون میکرد، و این خانواده عجیب هم یکی از مهمترینِ اون اتفاق ها بود .
پس اجازه داد بکهیون تصور کنه هنوز خوابه و به نوازشش ادامه بده . به هر حال اینکار نه تنها بهش حس بدی نمیداد که وجودش رو از یک حس گرم پر میکرد .
و قلبش وقتی بکهیون به آرومی و با احتیاط لبهاش رو بوسید، از تپش ایستاد .
-" من و عشقمون رو یادت بیاد لعنتی . دیگه تحمل ندارم "چند ثانیه بعد چانیول به شانه های لرزان پسرکی که به سمت مخالف غلت زده بود و بهش پشت کرده بود ، خیره شده بود .
آه کشید . اینکه نمیتونست میزان دردی که میکشه رو درک کنه و چیزی از عشقی که بکهیون به خاطرش گریه میکرد، یادش نمیومد، ناراحت کننده بود .اون صبح برای اولین بار حس کرد که دلش میخواد چند سال فراموش شده و و عشقی که اون ازش حرف میزنه رو به یاد بیاره .
..........
وقتی کیونگسو با فاصله خیلی کم در کنار جونگینی که با لبخند بهش خیره شده بود، بیدار شد، میدونست اونروز یکی از بهترین روزهای زندگیش میشه . روزی که جونگین رو به عنوان برادر بزرگترش به طور کامل دور انداخته بود و میخواست به عنوان یک دوست پسرِ تمام و کمال قبولش کنه .
بوسه ی جونگین روی پیشونیش نشست :" واقعا فکر میکردم این آرزو که یکروز صبح کنار تو از خواب بیدار شم رو باید به گور ببرم "
-" خوشبختانه با تشکر از من این اتفاق نیفتاد . یه چیزی بدین من بخورم . مُردم از گرسنگی . چرا هیچی توی یخچالتون پیدا نمیشه ؟"
کیونگسو واقعا دلش میخواست چند دقیقه بیشتر در آغوش دوست پسرش چرت بزنه، اما سهونی که با لباس زیر رنگارنگ و گشادش در چهار چوب در اتاق ایستاده بود و پشت سر هم غر میزد، بهش اجازه ی همچین کاری نمیداد .
![](https://img.wattpad.com/cover/170556091-288-k721485.jpg)
أنت تقرأ
●NewMoon🌙
عاطفيةیک روز صبح، روزی که قرار بود خیلی معمولی و عادی باشه، بکهیون بعد از بیدار شدن از خواب شبانه در کنار همسرش، متوجه میشه که چانیول اون رو فراموش کرده و خاطراتش به سالها قبل زمانی که ازش متنفر بود برگشته . ------------ در علم نجوم NewMoon زمانیست که...