از یاد رفته(پارت بیستم)

4.1K 899 153
                                    


در اتاق گرم و بین رختخوابهای نرم به سقف خیره شده بود . در خونه ی مردی که زندگیش به خاطر پدر و مادرش جهنم شده بود، خوابیده بود و احساس خفگی میکرد .
هیچ حقی برای اینجا بودن نداشت .

به همسرش که چند ساعت پیش اعتراف کرده بود دوباره عاشقش شده و بارها بوسیده بودش و حالا مثل یک بچه کنارش به خواب رفته بود، نگاه کرد .‌
نگرانی امانش نمیداد . اون تا چه وقت عاشقش میموند ؟ اگر اون هیچوقت حافظه ش رو بدست نمی آورد و از پدرش میشنید اون پسر زنیه که به بهش خیانت کرده باز هم میخواست عاشقش باشه ؟
با وجود اینکه بابای چانیول گفته بود ازین موضوع چیزی بهش نمیگه اما باز هم بکهیون نمیتونست بهش اعتماد کنه .
شاید باید دوباره بهش التماس میکرد که هیچوقت به همسرش چیزی نگه .

..........

روی زیرانداز کوچکی که در ساحل پهن کرده بودند جا به جا شد . خوشبختانه هنوز زاویه تابش خورشید به نحوی بود که حتی زیر اون صخره رو هم گرم نگه میداشت وگرنه مطمئن بود که حتی ده دقیقه هم نمیتونه اونجا دوام بیاره .

نگرانیهای بکهیون امروز کمتر بود . احساساتش در این جزیره مثل موج بالا و پایین میشد اینجا با خاطرات خوب و بدش عجین شده بود .

اینکه آقای پارک با پسرشون مثل نوه ی واقعی خودش رفتار میکرد ، باعث شده بود حالا از لحاظ روحی در وضعیت خوبی باشه . اون قصد نداشت رابطه شون رو بهم بزنه و در حال حاضر همین برای بکهیون کافی بود .

آقای پارک با وجود اینکه تا حالا میونگ رو ندیده بود اما اوندوتا رابطه ی خوبی با هم برقرار کرده بودن . ظاهرا سالها تنهایی باعث شده بود اون مرد به اینکه چیزهای مهمتری از عشقی که سالها پیش از دست رفته بود، وجود دارن، پی ببره .

چند دقیقه قبل پسرک همراه با پدربزرگش به گردش رفته بود و فرصتی پیش اومده بود که بکهیون، چانیول رو به مخفیگاهی که همیشه در موردش صحبت میکرد، ببره .‌
چانیول واقعا مشتاق بود اونجا رو ببینه .
جایی که بکهیون میگفت بارها در خفا و در پناه صخره ها دور از چشم اهالی همدیگه رو بوسیده بودن .

مرد بازیگوش دومتریِ بکهیون، بالاخره از آب بازی دست برداشت و به سمتش دوید .
-" وای سرده "
و پاهاش رو زیر پتویی که بکهیون باهاش خودش رو گرم ‌نگه داشته بود، پنهان کرد .

بی هوا صورت بکهیون رو به سمت خودش چرخوند و لبهاش رو بوسید .
محکمتر از قبل بوسید . نمیدونست چرا سیر نمیشه . از دیشب تا به حال به جز وقتی که خودش خوابیده بود ، مشغول بوسیدنش بود .‌
حتی وقتی که فقط خودش تنها فردی بود که بیدار شده بود باز هم ‌بوسیده بودش اما هنوز تشنه بود ‌.

-" وقتی که فهمیدم‌چند سال رو به طور کامل فراموش کردم خیلی ترسیدم بکهیون "
کمی خودش رو عقب کشید و زیر لب زمزمه کرد . بکهیون نمیدونست چه جمله ای رو برای دلداری دادن همسرش به کار ببره .

●NewMoon🌙Where stories live. Discover now