از یاد رفته(پارت نوزدهم)

4.1K 894 226
                                    


بکهیون زیاد نگران نبود . میدونست جای چانیول و پسرش اَمنه و از طرفی زلزله اصلا شدید نبود احتمالا حتی خونه مادربزرگش هم صدمه ی چندانی ندیده بود .‌

با این حال چانیول تا به حال زلزله ای رو تجربه نکرده بود و بکهیون نگران ترسیدن و هول کردنش بود .

بلافاصله بعد از اینکه زلزله از خواب بیدارش کرد باهاش تماس گرفت و وقتی تماس جواب داده شد و چند ثانیه فقط جیغهای وحشت زده ی میونگ رو شنید اون هم به اندازه ی چانیول وحشت زده شد .
-" بکهیون چانیول اومد پیش تو . سعی کن سریع پیداش کنی و از ساحل دور بشین "

صدای پدر همسرش رو شنید و قبل از اونکه حتی درک کنه که چه اتفاقی افتاده و باید چه کاری انجام بده از خونه ی پدری جینوو بیرون زد .

چانیول به سمت خونه ی ساحلی رفته بود . جایی که الان به خاطر موجهایی که در اثر زلزله ای که احتمالا مرکزش در دریا بوده ، به شدت خطرناک بود .

به سرعت به سمت ساحل دوید چانیول چند دقیقه زودتر از اون راه افتاده بود و بکهیون مطمئنا نمیتونست بر قدمهای بلند اون ‌پیشی بگیره .

...........

کاملا میتونست بفهمه که مغزش عملکردش رو برای تصمیم گیری یا حتی تشخیص خطر از دست داده و فقط از یک‌ نام پر شده
' بکهیون '

دیوانه وار در راهی که به سمت خونه ی ساحلی میرفت میدوید .
اهالی جزیره خونه ها رو از ترس زلزله ی دوباره ترک کرده بودن و این چانیول رو وحشتزده تر میکرد .
بکهیون در اون خونه ی لعنتی تنها بود . حدسیات شوم یک به یک راهشون رو به ذهنش باز میکردن .

' اگه خونه خراب شده باشه ؟ '
' اگه بکهیون زخمی شده باشه؟ '
' اگه زیر آوار مونده باشه '
برای فرار از احتمال آخر با صدای بلند داد کشید . زانوهاش انگار دیگه نمیتونستن وزنش رو تحمل کنن و خم شدن .

صحنه هایی به سرعت در مقابل چشمهاش نقش میبست .
از گذشته ای که فراموش کرده بود
از سیلی که به صورت بکهیون زده بود
از بکهیونی که در آغوشش میخندید و بکهیونی که تحقیرش میکرد و از خودش میروندش .

دستش رو روی زمین خیس فشار داد و سعی کرد بایسته .
به سختی موفق شد و بی توجه به خونه ها و درخت هایی که دور سرش میچرخیدن شروع به دویدن کرد . حالا دیگه حتی مسیر رو هم نمیشناخت .

.............

با دستهای لرزونش سعی داشت آوار رو کنار بزنه . یخ زده بود و دستهاش بیحس بود حتی متوجه مردمی که از کنارش رد میشدن و با تعجب نگاهش میکردن هم نمیشد .

چرا هیچکس کمکش نمیکرد تا بکهیون رو از زیر اون آجرها بیرون بیاره .‌

هق هق زد و تلاشش رو بیشتر کرد .

●NewMoon🌙Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin