اولین بوسه ی زندگیش رو با کسی که سالها عاشقش بود تجربه کرده بود و بعد از چند ثانیه ، دودل شده بود . شاید از اولش هم دو دل بود .
حالا که دیگه نوجوان نبود و مثل یک بزرگسال فکر میکرد ، مشکوک بود که شاید سالها حسی دیگه رو با عشق اشتباه گرفته بود .
آه کشید و توی تختش غلت زد .
چرا این حس لعنتی که بوسه اولش رو به هدر داده بود ، رهاش نمیکرد و عذابش میداد ؟
اون یک پسر احساساتی بود و قلبش سالها در جستجوی عشق واقعیش بی تاب بود .
بعد از دیدن مینا با تصور اینکه بالاخره اون عشق موعود رو پیدا کرده ، بارها و بارها در مورد این بوسه خیالپردازی کرده بود و همین باعث شده بود احساس سرخوردگی لحظه ای رهاش نکنه .
با صدای زنگ تلفن شوکه از جا پرید . به ساعت نگاه کرد . دیروقت نبود اما اون برای رهایی از دست افکارش زودتر از همیشه به تخت رفته بود .
بکهیون بود . برای جواب دادن دو دل بود . بکهیون مسلما میخواست بدونه چرا بهش زنگ زده و چانیول جوابی برای این سوال نداشت .
مثل همیشه همه ی تقصیرها رو به گردن بکهیون انداخت و وجدانش رو راحت کرد و در پایان به این نتیجه رسید که اگه بکهیون بهش اعتراف نمیکرد اون هم در مورد احساساتش گیج و دودل نمیشد و اولین بوسه ش رو بدون هیجان خاصی از دست نمیداد .
تماس رو رد کرد و با خیالی آسوده تر سعی کرد بخوابه .
فردا حتما حالش بهتر میشد و میتونست احساساتش رو نسبت به دوست دخترش سر و سامان بده .........
بکهیون به صدای زنی که اعلام میکرد تماس قطع شده ، گوش داد و با ناامیدی گوشی رو به کناری انداخت .
چند دقیقه قبل ، بعد از تموم شد ساعت کارش ، وقتی دیده بود که چانیول بهش زنگ زده ، از خوشحالی گوشی رو بوسیده بود و با کلی امیدواری بهش زنگ زده بود .
در تمام این سالها تعداد دفعاتی که چانیول باهاش تماس گرفته بود به تعداد انگشتهای دست هم نمیرسید . دلیل تماس چانیول رو نمیدونست اما خوشحال بود که به این بهانه میتونه چند کلمه ای باهاش حرف بزنه .
و حالا تماسش رد شده بود و دوباره ناامید بود .
با بی حوصلگی لباسهای پخش شده در گوشه و کنار اتاق رو مرتب کرد و اونهایی که به شستشو نیاز داشتند داخل سبد انداخت تا فردا به مغازه ی لباسشویی ببره .
در محله ای که نزدیک دانشگاه بود و دانشجوهای زیادی اونجا زندگی میکردن ، محل هایی وجود داشت که میتونستن در ازای پرداخت مقداری پول از ماشین های لباسشویی استفاده کنن و بکهیون خوشحال بود که مجبور نیست با دست لباسها رو بشوره . این کار در جزیره خیلی سخت بود .
یادآوری رختشویی در جزیره باعث شد به مادربزرگش فکر کنه .
بشدت دلتنگش بود اما کارهای نیمه وقتش بهش اجازه نمیدادن که حتی در تعطیلات آخر هفته بتونه به دیدنش بره .
به ساعت نگاه کرد و آه کشید حتما مامان بزرگش در این ساعت خوابیده بود . کاش راضی میشد و به سئول میومد . بکهیون امشب واقعا دلتنگش بود و به آغوشش نیاز داشت .........
از درخت تنومند کنار خونه بالا رفت . اونقدر اینکار رو انجام داده بود که همه ی پستی و بلندی های درخت رو حفظ بود و خیلی راحت میتونست اینکار رو انجام بده .
درخت براش حکم نردبان داشت خیلی راحت میتونست به طبقه ی دوم خونه ی و پنجره ی اتاق دوست پسرش دسترسی داشته باشه .
روبروی پنجره که رسید با انگشتی که کمی خم شده بود به شیشه ضربه زد .
پسرک خوابالود با شلوار گشادی که طرحهای عروسکی داشت ، پنجره رو باز کرد و بهش اجازه ی ورود داد .
سهون میتونست همونجا برای اون موهای ژولیده و چشمهای خوابالودش بمیره .
وارد اتاق که شد ، دوست پسر ریزنقشش بدون هیچ حرفی در آغوشش جای گرفت و غر زد :" مگه نگفتم باید بیشتر احتیاط کنیم ؟ آخرش بابام دوباره مچت رو میگیره . نمیخوام باز هم ازش کتک بخوری "
یادآوری پسرک باعث شد که سهون لحظه ای درد رو روی تک تک اعضای بدنش حس کنه .
تقریبا یک سال قبل بود که پدر پسری که دوست داشت متوجه رابطه ی اونها شده بود و از اون به بعد روزهای سختی رو گذرونده بودن .
دستهاش رو دور بدن نحیف پسرک حلقه کرد :
-" نگران نباش . ساعت دوازدهه بابات حتما خوابیده . دلم برات تنگ شده بود اگه نمیدیدمت دق میکردم "
لوهان ریز خندید :" بازم اغراق کردی ؟ مگه فردا صبح کلاس نداری ؟ نمیتونی بیدار بشیا "
سهون به سمت تخت کشیدش و زمزمه کرد :" بذار اینجا بخوابم صبح زود فرار میکنم "
أنت تقرأ
●NewMoon🌙
عاطفيةیک روز صبح، روزی که قرار بود خیلی معمولی و عادی باشه، بکهیون بعد از بیدار شدن از خواب شبانه در کنار همسرش، متوجه میشه که چانیول اون رو فراموش کرده و خاطراتش به سالها قبل زمانی که ازش متنفر بود برگشته . ------------ در علم نجوم NewMoon زمانیست که...