عاشقم باش(پارت هفتم)

3.8K 594 21
                                    

بعد از اینکه با مادر بزرگ بکهیون تماس گرفته بود و اطلاع داده بود که شب رو توی آپارتمانش میمونه ، تا صبح کنار بکهیونی که به آرومی خر و پف میکرد خوابیده بود .
نمیتونست حسش رو از اون همه نزدیکی بهش ، وصف کنه .
هر بار که تصادفی حین خواب عطرش رو حس میکرد و خوابش سبک میشد ، به خاطر می آورد که اون کنارش دراز کشیده و قلبش از شادی پر از تپش میشد .
صبح به رسم همیشگی خونه ی خودش ، از بکهیون با یک ظرف کورن فلکس پذیرایی کرد . چیزی که بکهیون اصلا دوست نداشت اول صبح بخوره اما به خاطر چانیول با لبخند خوردش . نمیخواست به نظرش بهانه گیر و ناسپاس بیاد .
اون روز قرار بود بکهیون بعد از حدود ده روز به دانشگاه برگرده .
بعد از اینکه در پوشیدن کفش هاش بهش کمک کرد از در بیرون رفتن .
چانیول بی اختیار به سمت در روبرویی رفت و زنگ رو چند بار فشار داد و صدای نسبتا بلندش توی راهرو طنین انداخت :" تنبل خانوم . خواب نمونی . ما رفتیم "
بکهیون لبخند زد . قرار نبود حسودی کنه . اون میخواست یک دوست پسر ایده آل باشه . کسی که غر نمیزنه . حسودی نمیکنه . دعوا نمیکنه و همیشه کوتاه میاد . اون دقیقا تصمیم داشت همچین دوست پسری باشه .
چند ثانیه بعد مینا با سر و رویی آشفته از لای در سرک کشید :" پنج دقیقه صبر کنین منم میام "
و بعد برای بکهیون دست تکون داد :" سلام بک . خوشحالم که حالت بهتره "
مینا انگار از همه چیز خبر داشت و از بودنشون با هم ، اون وقت صبح تعجب نمیکرد .
بعد از بسته شدن در چانیول بازوی بکهیون رو گرفت :" خسته نمیشی اینجا منتظرش بمونیم ؟ میخوای تا حاضر میشه برگردیم داخل خونه ؟"
-"اون خبر داره ؟"
+"آره اون هنوز هم بهترین دوست من و توئه . اونقدر مارو میشناسه که حسمون رو بهم فهمیده بود "
'حسمون به هم ' این عبارت ساده به شیرینی توی ذهن بکهیون تکرار میشد .
' حس چانیول به من '
'اون هم واقعا به من حسی داره ؟'
'ممکنه یکی از این روزها بهم بگه که دوستم داره ؟'

.........

فلش بک
جونگین کاغذهای جلوی دستش رو روی میز کافه کوبید و باعث شد هیونسو از جا بپره .
-" سر کارگرت دوباره ازت شکایت کرده هیونسو . اینبار میگه شاهد داره که از کمدش پول برداشتی . میخوای من چیکار کنم ؟ منم یه پلیس ساده م . با کمترین درجه . دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد "
-"هیونگ لطفا کمکم کن . من هیچ پولی برنداشتم . اون لعنتی باهام لج افتاده . میخواد من رو از کار بیرون کنه تو خودت میدونی که من توی چه وضعیتی ام ‌. باید حداقل بتونم به کیونگسو غذا بدم "
جونگین زیر لب غر زد :" چقدر بهت گفتم بیرون پرورشگاه زندگی سخته . باز هم لج کردی و از اونجا آوردیش بیرون "
هیونسوی نوزده ساله با انگشتهای پینه بسته ش بازی کرد :" میخواستن برای فرزند خوندگی بفرستنش ژاپن . اون تنها کسیه که دارم نمیتونستم اجازه بدم از هم جدامون کنن "
جونگین متاسف سر تکون داد . لحنش ناخودآگاه ملایم تر شده بود .
-" فکر میکنی حالا وضعش خوبه ؟ حتی دیگه مدرسه هم نمیتونه بره . غذای درست و حسابی هم که برای خوردن ندارین . این اسمش زندگیه ؟ "
هیونسو پوزخند زد :" تازه خبر نداری دیشب رو توی پارک خوابیدیم . حتی اجاره ی اون لونه موش رو هم نتونستم بدم "
جونگین صادقانه ابراز نگرانی کرد . همیشه اوضاع زندگی ایندوتا پسر تنها و بی پناه قلبش رو به درد می آورد .
-"چرا به من چیزی نگفتی میتونستین بیاین خونه ی من "
پسرک ، خسته آه کشید .
-" یه کار هست . خیلی وقت پیش بهم پیشنهاد دادن . نمیخواستم قبول کنم اما فکر کنم مجبورم "
-" چه کاری؟"
-" رییسمون . همونکه سر کارگر رو به جونم انداخته . اون من رو میخواد . ‌گفته زندگیمون رو تامین میکنه . کیونگسو رو یک مدرسه ی خوب میفرسته "
جونگین عصبی غرید :" عقل تو سرت نیست ؟ واقعا به این فکر میکنی که فاحشه ی اون پیرمرد بشی؟ "
هیونسو نامطمئن لبخند زد :" زندگی هیچوقت اونجوری که خواستم نبوده . اشتباه از من بود که فکر کردم کسی مثل من میتونه مثل بقیه ی آدمها زندگی عادی داشته باشه "
-" نکن . این کار رو نکن . فعلا بیاین توی خونه ی من زندگی کنین . خودم برات کار پیدا میکنم "
پوزخند روی لبهای هیونسو محو نمیشد . میخواست غم سنگین توی قلبش رو پشت چهره ای که همه چیز رو به تمسخر میگرفت پنهان کنه :" منظورت همون اتاق نیم متر در یک متره . فکر میکنی سه نفر میتونن اونجا زندگی کنن ؟"
-" احمق نشو هیونسو . یک متر یا هر چی . وقتی به کمک احتیاج داری قبولش کن . مگه اینکه واقعا عاشق اون پیرمرد شده باشی و برای اینکه بهت تجاوز کنه لحظه شماری میکنی؟"
سکوت هیونسو رو دوست داشت . سکوت اون به این معنی بود که داره به پیشنهاد کمکش فکر میکنه .
اون پسر رو از روز اولی که به همراه برادر کوچکترش به پرورشگاه اومده بود میشناخت .
جونگین به واسطه ی شغل پدر و مادرش که کارکنان شبانه روزی پرورشگاه بودن سالها با اون بچه ها زندگی کرده بود و بزرگ شده بود .
هیچ راز پنهانی بینشون وجود نداشت .
سرپرستی هیونسو و برادرش رو از پدر و مادر معتادشون که اونها رو آزار میدادن گرفته بودن و به پرورشگاه سپرده بودن .
تا اون زمان جونگین و هیونسو فقط دو تا دوست عادی بودن . شاید فقط دو تا آشنا که هرزگاهی همدیگه رو میدیدن .
پایان فلش بک
..........

●NewMoon🌙Where stories live. Discover now