بعد از اینکه با مادر بزرگ بکهیون تماس گرفته بود و اطلاع داده بود که شب رو توی آپارتمانش میمونه ، تا صبح کنار بکهیونی که به آرومی خر و پف میکرد خوابیده بود .
نمیتونست حسش رو از اون همه نزدیکی بهش ، وصف کنه .
هر بار که تصادفی حین خواب عطرش رو حس میکرد و خوابش سبک میشد ، به خاطر می آورد که اون کنارش دراز کشیده و قلبش از شادی پر از تپش میشد .
صبح به رسم همیشگی خونه ی خودش ، از بکهیون با یک ظرف کورن فلکس پذیرایی کرد . چیزی که بکهیون اصلا دوست نداشت اول صبح بخوره اما به خاطر چانیول با لبخند خوردش . نمیخواست به نظرش بهانه گیر و ناسپاس بیاد .
اون روز قرار بود بکهیون بعد از حدود ده روز به دانشگاه برگرده .
بعد از اینکه در پوشیدن کفش هاش بهش کمک کرد از در بیرون رفتن .
چانیول بی اختیار به سمت در روبرویی رفت و زنگ رو چند بار فشار داد و صدای نسبتا بلندش توی راهرو طنین انداخت :" تنبل خانوم . خواب نمونی . ما رفتیم "
بکهیون لبخند زد . قرار نبود حسودی کنه . اون میخواست یک دوست پسر ایده آل باشه . کسی که غر نمیزنه . حسودی نمیکنه . دعوا نمیکنه و همیشه کوتاه میاد . اون دقیقا تصمیم داشت همچین دوست پسری باشه .
چند ثانیه بعد مینا با سر و رویی آشفته از لای در سرک کشید :" پنج دقیقه صبر کنین منم میام "
و بعد برای بکهیون دست تکون داد :" سلام بک . خوشحالم که حالت بهتره "
مینا انگار از همه چیز خبر داشت و از بودنشون با هم ، اون وقت صبح تعجب نمیکرد .
بعد از بسته شدن در چانیول بازوی بکهیون رو گرفت :" خسته نمیشی اینجا منتظرش بمونیم ؟ میخوای تا حاضر میشه برگردیم داخل خونه ؟"
-"اون خبر داره ؟"
+"آره اون هنوز هم بهترین دوست من و توئه . اونقدر مارو میشناسه که حسمون رو بهم فهمیده بود "
'حسمون به هم ' این عبارت ساده به شیرینی توی ذهن بکهیون تکرار میشد .
' حس چانیول به من '
'اون هم واقعا به من حسی داره ؟'
'ممکنه یکی از این روزها بهم بگه که دوستم داره ؟'.........
فلش بک
جونگین کاغذهای جلوی دستش رو روی میز کافه کوبید و باعث شد هیونسو از جا بپره .
-" سر کارگرت دوباره ازت شکایت کرده هیونسو . اینبار میگه شاهد داره که از کمدش پول برداشتی . میخوای من چیکار کنم ؟ منم یه پلیس ساده م . با کمترین درجه . دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد "
-"هیونگ لطفا کمکم کن . من هیچ پولی برنداشتم . اون لعنتی باهام لج افتاده . میخواد من رو از کار بیرون کنه تو خودت میدونی که من توی چه وضعیتی ام . باید حداقل بتونم به کیونگسو غذا بدم "
جونگین زیر لب غر زد :" چقدر بهت گفتم بیرون پرورشگاه زندگی سخته . باز هم لج کردی و از اونجا آوردیش بیرون "
هیونسوی نوزده ساله با انگشتهای پینه بسته ش بازی کرد :" میخواستن برای فرزند خوندگی بفرستنش ژاپن . اون تنها کسیه که دارم نمیتونستم اجازه بدم از هم جدامون کنن "
جونگین متاسف سر تکون داد . لحنش ناخودآگاه ملایم تر شده بود .
-" فکر میکنی حالا وضعش خوبه ؟ حتی دیگه مدرسه هم نمیتونه بره . غذای درست و حسابی هم که برای خوردن ندارین . این اسمش زندگیه ؟ "
هیونسو پوزخند زد :" تازه خبر نداری دیشب رو توی پارک خوابیدیم . حتی اجاره ی اون لونه موش رو هم نتونستم بدم "
جونگین صادقانه ابراز نگرانی کرد . همیشه اوضاع زندگی ایندوتا پسر تنها و بی پناه قلبش رو به درد می آورد .
-"چرا به من چیزی نگفتی میتونستین بیاین خونه ی من "
پسرک ، خسته آه کشید .
-" یه کار هست . خیلی وقت پیش بهم پیشنهاد دادن . نمیخواستم قبول کنم اما فکر کنم مجبورم "
-" چه کاری؟"
-" رییسمون . همونکه سر کارگر رو به جونم انداخته . اون من رو میخواد . گفته زندگیمون رو تامین میکنه . کیونگسو رو یک مدرسه ی خوب میفرسته "
جونگین عصبی غرید :" عقل تو سرت نیست ؟ واقعا به این فکر میکنی که فاحشه ی اون پیرمرد بشی؟ "
هیونسو نامطمئن لبخند زد :" زندگی هیچوقت اونجوری که خواستم نبوده . اشتباه از من بود که فکر کردم کسی مثل من میتونه مثل بقیه ی آدمها زندگی عادی داشته باشه "
-" نکن . این کار رو نکن . فعلا بیاین توی خونه ی من زندگی کنین . خودم برات کار پیدا میکنم "
پوزخند روی لبهای هیونسو محو نمیشد . میخواست غم سنگین توی قلبش رو پشت چهره ای که همه چیز رو به تمسخر میگرفت پنهان کنه :" منظورت همون اتاق نیم متر در یک متره . فکر میکنی سه نفر میتونن اونجا زندگی کنن ؟"
-" احمق نشو هیونسو . یک متر یا هر چی . وقتی به کمک احتیاج داری قبولش کن . مگه اینکه واقعا عاشق اون پیرمرد شده باشی و برای اینکه بهت تجاوز کنه لحظه شماری میکنی؟"
سکوت هیونسو رو دوست داشت . سکوت اون به این معنی بود که داره به پیشنهاد کمکش فکر میکنه .
اون پسر رو از روز اولی که به همراه برادر کوچکترش به پرورشگاه اومده بود میشناخت .
جونگین به واسطه ی شغل پدر و مادرش که کارکنان شبانه روزی پرورشگاه بودن سالها با اون بچه ها زندگی کرده بود و بزرگ شده بود .
هیچ راز پنهانی بینشون وجود نداشت .
سرپرستی هیونسو و برادرش رو از پدر و مادر معتادشون که اونها رو آزار میدادن گرفته بودن و به پرورشگاه سپرده بودن .
تا اون زمان جونگین و هیونسو فقط دو تا دوست عادی بودن . شاید فقط دو تا آشنا که هرزگاهی همدیگه رو میدیدن .
پایان فلش بک
..........
YOU ARE READING
●NewMoon🌙
Romanceیک روز صبح، روزی که قرار بود خیلی معمولی و عادی باشه، بکهیون بعد از بیدار شدن از خواب شبانه در کنار همسرش، متوجه میشه که چانیول اون رو فراموش کرده و خاطراتش به سالها قبل زمانی که ازش متنفر بود برگشته . ------------ در علم نجوم NewMoon زمانیست که...