از یاد رفته(پارت پانزدهم)

3.6K 678 182
                                    


کیونگسو گازی به سیبی که در دستش بود زد و خودش رو روی مبل انداخت .‌
-" آخیش بالاخره رفتن "

جونگین بشقابهای روی میز رو مرتب کرده بود و حالا در حال دستمال کشیدن میز بود .
-" با وجود اینکه کلی کار کردم اما بهم خوش گذشت اولین بار بود مهمونی میدادیم درسته ؟ امشب واقعا حس کردم زوجیم . اینکه سهون و لوهان هم تونستن با هم‌ چند کلمه حرف بزنن خوب بود ، هر چند پیشنهاد بکهیون بود اما من هم احساس مفید بودن کردم‌"

کیونگسو در حالیکه سعی میکرد زیاد دلخور شدنش رو نشون نده ، جواب داد :
-" تازه واقعا حس کردی زوجیم ؟ مگه تا حالا حس نمیکردی؟"

جونگین میدونست اگه بخواد چیزی در مورد خواسته هاش بگه، بدون اینکه نتیجه ای بگیره، فقط باعث عصبانی شدن دوست پسرش میشه .
پس فقط کاری که انجام‌ میداد رو به پایان رسوند و جواب خاصی به سوال دوست پسرش نداد .
-" شب به خیر سو "

.........

رفتار ضد و نقیض جونگین و اینکه جوابی به سوالش نداده بود، بعد از روز خوبی که با هم گذرونده بودن، مانع خوابیدنش میشد و آزارش میداد .

کل روز از اینکه با هم صمیمی تر شده بودن خوشحال بود و چی؟ جونگین تازه حس کرده بود که زوجن؟
وقتی به اون جمله فکر میکرد جوشیدن خون توی رگهاش از شدت عصبانیت و ناراحتی رو حس میکرد .‌

با صدای جیرجیر در اتاقش نگاهش رو به چهارچوب در داد . جایی که جونگین در تاریک روشن نور راهرو با شلوار گشادش دیده میشد .
-" سو بیداری؟"

بهش جوابی نداد . دلخور بود و میخواست به خوابیدن تظاهر کنه تا اون دست از سرش برداره . اگه تا حالا حس نکرده بود که زوج هستن ، بهتر بود حالا هم همچین چیزی حس نکنه .

اما چند دقیقه بعد که جونگین لخ لخ کنان و پاکشان خودش رو به تخت رسوند و به زور کنارش جا داد، دیگه نتونست ژست خوابش رو حفظ کنه .
-" چیکار میکنی؟"

دوست پسرش در جای کمی که وجود داشت دمر خوابید و دستش رو روی شکم کیونگسو گذاشت .
-" تنها خوابم نمیبره "

و اونقدر به سرعت صدای نفسهای منظمش به گوش کیونگسو رسید که شک داشت واقعا خوابیده یا مثل خودش تظاهر به خوابیدن میکنه به هر حال کیونگسو هیچ اعتراضی نداشت درسته که جاش کمی تنگ شده بود اما خوابیدن با جونگین میتونست فردا کل روز شاد نگهش داره .

به آرومی موهای نرمش رو نوازش کرد و دلخوریش رو فراموش کرد . کم کم به دوست پسرش عادت میکرد به لمس هاش و به اینکه بدون اون خوابش نبره .

..........

وقتی بدن کوچولوی لرزانی خودش رو در آغوشش پنهان کرد، با وحشت از خواب پرید .
چند ثانیه طول کشید تا متوجه شد اون پوست گرم و لختی که داره حس میکنه، همون بکهیونِ لختِ دیشبه .‌
-" سردت شده ؟"
جوابی از بکهیون نگرفت .

●NewMoon🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang