از یاد رفته(پارت هجدهم)

3.7K 830 207
                                    


-" مطمئنی نمیخوای بیای؟"
بکهیون با دلتنگی به چانیول و پسرکی که در آغوشش با حرص پستونک رو به لثه هاش میکشید، نگاه کرد .
-" آره . میرم خونه ی مامان بزرگم فردا میبینمت یول"

در آخرین لحظه بوسه ای روی گونه ی نرم و خیس میونگ کاشت .
-" مواظبش باش "
چانیول لبخند زد :" باشه"
قبل از اینکه غمِ توی قلبش به چهره راه پیدا کنه، کمی از اون دو تا فاصله گرفت و زیر لب گفت:
-" مواظب خودت هم باش . حتما شام بخور "

چانیول فقط سر تکون داد . نمیخواست بذاره اون بره. دلش نمیخواست ازش جدا بشه اما این خواست خود بکهیون بود . به دلیلی که چانیول نمیدونست چیه اون تمایلی به روبرو شدن با پدرش نداشت .‌
دست میونگ رو بالا برد و برای بکهیونی که قدم به قدم ازشون فاصله میگرفت تکون داد .

با اشتیاق به سمت ورودی کوچک بیمارستان رفت . نمیخواست میونگ رو وارد اون فضای نسبتا آلوده بکنه اما چاره ای نداشت . میخواست بعد از ماهها بی خبری با پدرش روبرو بشه و همه وجودش پر از استرس و هیجان بود .

به پرستار جوانی که نزدیک در ورودی پشت میزی که تابلوی اطلاعات داشت، نشسته بود، نزدیک شد :" ممکنه به دکتر پارک بگین چند لحظه بیاد اینجا . با بچه نمیتونم برم دفترشون "

پرستار بدون اینکه سرش رو بلند کنه با بدخلقی جواب داد :" ایشون بیمار دارن نمیتونن به خاطر بچه ی شما کارشون رو ول کنن که . مگه نمیدونین نباید بچه رو اینطور جاها ببرین "

چانیول کمی فاصله گرفت و این پا و اون پا کرد .
-" لطفا بهشون بگین پسرشون اومده "
و بالاخره نگاه پرستاری که بی جهت عصبانی بود و چانیول حس میکرد شاید مشکل روحی داره بالا اومد و روی چانیول چرخید و صورتش به یک لبخند مصنوعی زشت زینت داده شد .

-" شما واقعا پسرشونی ؟ اونقدر که تعریف شما رو از همکارهای قدیمی شنیده بودم همیشه دلم میخواست ببینمتون . وای چه دختر خوشگلی دارین"

قبل از اینکه دستی که برای لمس کردن میونگ بالا آورده بود، به بچه بخوره چانیول اون رو عقب کشید .
-" پسره . میشه حالا بابام رو صدا بزنین . من بیرون منتظرشم "

و با قدمهای بلندش از ساختمان بیرون رفت. حتی یک ثانیه دیگه نمیتونست بوی الکل رو تحمل کنه .

خیلی زود پدرش با عجله از در بیرون اومد . صورتش پر از تعجب بود . انگار باور نمیکرد اونی که خودش رو پسرش معرفی کرده واقعا خود چانیول باشه .‌

چانیول به چهره ی شکسته ی پدرش نگاه میکرد . تا حالا حس نمیکرد که سالهای خیلی زیادی رو فراموش کرده باشه اما با دیدن موهای سفید پدرش حس میکرد که ده شاید پانزده سال رو از دست داده .‌

اومده بود تا گِله و شکایت کنه و از پدرش بپرسه که چرا در روزهای بیماری کنارش نبود اما حالا گویی خودش در جایگاه گناهکار قرار گرفته بود . خودش کسی بود که باید بازخواست میشد که چرا کنار پدرش نبوده تا اون به این روز بیفته .

●NewMoon🌙Where stories live. Discover now