-" مطمئنی نمیخوای بیای؟"
بکهیون با دلتنگی به چانیول و پسرکی که در آغوشش با حرص پستونک رو به لثه هاش میکشید، نگاه کرد .
-" آره . میرم خونه ی مامان بزرگم فردا میبینمت یول"در آخرین لحظه بوسه ای روی گونه ی نرم و خیس میونگ کاشت .
-" مواظبش باش "
چانیول لبخند زد :" باشه"
قبل از اینکه غمِ توی قلبش به چهره راه پیدا کنه، کمی از اون دو تا فاصله گرفت و زیر لب گفت:
-" مواظب خودت هم باش . حتما شام بخور "چانیول فقط سر تکون داد . نمیخواست بذاره اون بره. دلش نمیخواست ازش جدا بشه اما این خواست خود بکهیون بود . به دلیلی که چانیول نمیدونست چیه اون تمایلی به روبرو شدن با پدرش نداشت .
دست میونگ رو بالا برد و برای بکهیونی که قدم به قدم ازشون فاصله میگرفت تکون داد .با اشتیاق به سمت ورودی کوچک بیمارستان رفت . نمیخواست میونگ رو وارد اون فضای نسبتا آلوده بکنه اما چاره ای نداشت . میخواست بعد از ماهها بی خبری با پدرش روبرو بشه و همه وجودش پر از استرس و هیجان بود .
به پرستار جوانی که نزدیک در ورودی پشت میزی که تابلوی اطلاعات داشت، نشسته بود، نزدیک شد :" ممکنه به دکتر پارک بگین چند لحظه بیاد اینجا . با بچه نمیتونم برم دفترشون "
پرستار بدون اینکه سرش رو بلند کنه با بدخلقی جواب داد :" ایشون بیمار دارن نمیتونن به خاطر بچه ی شما کارشون رو ول کنن که . مگه نمیدونین نباید بچه رو اینطور جاها ببرین "
چانیول کمی فاصله گرفت و این پا و اون پا کرد .
-" لطفا بهشون بگین پسرشون اومده "
و بالاخره نگاه پرستاری که بی جهت عصبانی بود و چانیول حس میکرد شاید مشکل روحی داره بالا اومد و روی چانیول چرخید و صورتش به یک لبخند مصنوعی زشت زینت داده شد .-" شما واقعا پسرشونی ؟ اونقدر که تعریف شما رو از همکارهای قدیمی شنیده بودم همیشه دلم میخواست ببینمتون . وای چه دختر خوشگلی دارین"
قبل از اینکه دستی که برای لمس کردن میونگ بالا آورده بود، به بچه بخوره چانیول اون رو عقب کشید .
-" پسره . میشه حالا بابام رو صدا بزنین . من بیرون منتظرشم "و با قدمهای بلندش از ساختمان بیرون رفت. حتی یک ثانیه دیگه نمیتونست بوی الکل رو تحمل کنه .
خیلی زود پدرش با عجله از در بیرون اومد . صورتش پر از تعجب بود . انگار باور نمیکرد اونی که خودش رو پسرش معرفی کرده واقعا خود چانیول باشه .
چانیول به چهره ی شکسته ی پدرش نگاه میکرد . تا حالا حس نمیکرد که سالهای خیلی زیادی رو فراموش کرده باشه اما با دیدن موهای سفید پدرش حس میکرد که ده شاید پانزده سال رو از دست داده .
اومده بود تا گِله و شکایت کنه و از پدرش بپرسه که چرا در روزهای بیماری کنارش نبود اما حالا گویی خودش در جایگاه گناهکار قرار گرفته بود . خودش کسی بود که باید بازخواست میشد که چرا کنار پدرش نبوده تا اون به این روز بیفته .
YOU ARE READING
●NewMoon🌙
Romanceیک روز صبح، روزی که قرار بود خیلی معمولی و عادی باشه، بکهیون بعد از بیدار شدن از خواب شبانه در کنار همسرش، متوجه میشه که چانیول اون رو فراموش کرده و خاطراتش به سالها قبل زمانی که ازش متنفر بود برگشته . ------------ در علم نجوم NewMoon زمانیست که...