همینکه جمله ی آخر از دهنش بیرون اومد ، از گفتنش پشیمون شد . زیاده روی کرده بود . خوب میدونست که برادرش نقطه ضعف جونگینه . با گفتنش میخواست عذابش بده اما خیلی زود پشیمون شد . به خوبی یادش بود که جونگین اون موقع چقدر مهربون و آروم بود . اون هیچوقت حتی یکبار برادرش رو آزار نداده بود . سرش رو بیشتر زیر پتو فرو برد و خودش رو برای حرفی که زده بود سرزنش کرد .
دهن جونگین برای گفتن کلمه ای باز شد اما نتونست چیزی بگه . احساساتی که نمیتونست از هم تشخیصشون بده در وجودش موج میزدن و در نهایت همه ی اونها به خشم تبدیل شدن .
کیونگسو با صدای بلند کوبیدن در از جا پرید . خودش رو لعنت کرد . جونگین برای دلجویی اومده بود اما اون دوباره عصبیش کرده بود .
بعد از بسته شدن در با عجله به سمتش رفت و قفلش کرد . جونگین عصبانی غیرقابل پیش بینی ترین موجود دنیا بود .
صدای شکستن وسایل خونه به گوشش رسید و آه کشید .
جونگین وسط هال ایستاده بود و نفس نفس میزد . نمیخواست در اثر عصبانیت کاری بیشتر از کوبیدن در انجام بده .
اما این چیزی نبود که تحت کنترلش باشه . روزهای بیماری عشقش در مقابل چشمهاش نقش بسته بود وقتی که اونقدر ضعیف شده بود که دیگه نمیتونست راه بره اما به چشم جونگین هنوز مثل قبل درخشنده بود ، چشمهاش اشکی شد .
قبلا هر بار میخواست گریه کنه خودش رو سرزنش میکرد که باید به خاطر کیونگسو قوی بمونه اما حالا فقط باعث آزارش میشد
به غذاهای روی میز نگاه کرد . لیاقت و توانایی مراقبت از هیچکس رو نداشت .
با خشمی که از غم درونش سرچشمه میگرفت ، دستش رو روی میز کشید و ظرفها رو به زمین کوبید .
قدرت تفکر و تصمیم گیریش مختل شده بود . بدون اینکه حتی متوجه باشه اشکها صورتش رو فرا گرفته بودند و هق هق میکرد . فقط یک چیز میخواست اینکه به عشقش بپیونده . اینجا دیگه هیچ کاری برای انجام دادن نداشت . باید خودش و کیونگسو رو از این عذاب راحت میکرد . اون پسر بدون اون خیلی بهتر زندگی میکرد . اگه کسی هر روز کتکش نمیزد شاید به راحتی میتونست دست از مصرف اون سیگارها برداره .
با چشمهایی که اشک دیدشون رو تار کرده بود ، بی توجه روی خرده شیشه ها راه رفت .
کیونگسو بعد از شنیدن صدای شکستن ظرفها طاقت نیاورده بود و نگران از لای در به جونگین نگاه میکرد . میدونست اون دیگه باهاش کاری نداره به هر حال خشمش رو جای دیگه ای خالی کرده بود .
به حال بدش ، قامت خم شده ش و چهره ی پر از دردش دل سوزوند .
وقتی جونگین درمانده کنار دیوار روی زمین نشست و سرش رو روی پاهاش گذاشت و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد ، دیگه طاقت نیاورد .
گامهای بی رمقش اون رو از اتاق بیرون کشید . نباید بیشتر از این آزارش میداد اون هم به اندازه ی خودش شاید هم بیشتر از مرگ هیونسو آسیب دیده بود .
-" هیونگ ؟!"
با صدای کیونگسو متوجه دنیای اطرافش شد . چند دقیقه ای بود که در غم و غصه ی خودش غرق شده بود .
با عجله و دور از نگاه کیونگسو اشکش رو پاک کرد و ایستاد .
- " برو تو . شیشه ها پات رو زخمی میکنن . چند دقیقه صبر کن نهارت رو میارم توی اتاق "
کیونگسو به رد کمرنگ خون روی کفپوش سفید رنگ نگاه کرد .
-" فکر کنم پاهات بریده . داره خون میاد "
جونگین به زمین نگاه کرد :" چیزی نیست سو . خوب میشه . برو تو اتاق تا اینجا رو تمیز کنم "
لنگان به سمت دمپایی هاش در کنار سالن رفت نمیخواست بیشتر از این خونه رو کثیف کنه .
کیونگسو بدون اینکه چیزی بگه به سمت اتاقش رفت .
از این همه تغییر حالت لحظه ای خلق و خوی جونگین گیج و خسته بود .
نمیدونست باید چیکار کنه و یا نباید چه کاری انجام بده . فقط میخواست جونگین باهاش کاری نداشته باشه .
اون لحظه ای ، گلوش رو فشار میداد و دقیقه ای بعد در حالیکه در آغوش گرفته بودش ، همراه باهاش گریه میکرد .
چند دقیقه قبل ازش عذرخواهی کرده بود و خواسته بود که باهاش نهار بخوره و بعدش کل خونه رو بهم ریخته بود همه ی ظرفها رو شکسته بود و چند دقیقه بعد از اون ، دوباره با مهربونی باهاش حرف میزد .
کیونگسو کاملا میتونست حس کنه که اون طبیعی رفتار نمیکنه و دلش میخواست ازش فاصله بگیره .
ESTÁS LEYENDO
●NewMoon🌙
Romanceیک روز صبح، روزی که قرار بود خیلی معمولی و عادی باشه، بکهیون بعد از بیدار شدن از خواب شبانه در کنار همسرش، متوجه میشه که چانیول اون رو فراموش کرده و خاطراتش به سالها قبل زمانی که ازش متنفر بود برگشته . ------------ در علم نجوم NewMoon زمانیست که...