دیشب وقتی وارد خونه شد انتظار داشت بکهیون رو یه گوشه ای ببینه که با نگاه سرزنشگرش بهش خیره شده باشه و یا حتی بیشتر از اون منتظر اعتراض و شاید دعوا بود، اما انگار اون تصمیم گرفته بود که سکوت کنه و همین برای چانیول کافی بود .به صفحه ی گوشی روشن شده ی بکهیون که روی میز بود، نگاه کرد . پیغامی از طرف سهون روی اون نقش بسته بود .
کنجکاو به پیام نگاه کرد، اگه میخواست به سهون اعتماد کنه باید میفهمید اون با بکهیون در چه مورد حرف میزنن .-" چانیول رو دارم میارمش خونه بکهیون . لطفا باهاش دعوا نکن . بهتره کمتر جلوی چشمش باشی . وسایلت رو جمع کن چند روزی بیا خونه ی ما "
البته سهون باهاش تا دم در خونه اومده بود و متوجه شده بود که بکهیون خونه نیست . هر چند اینکه تلفنش خونه جا مونده بود برای چانیول عجیب بود . احتمالا خیلی زود قرار بود برگرده و غیبتش طولانی نمیشد .
چشمش روی پس زمینه ی تلفن بکهیون که یک سلفی خندون از خودش بود که حالیکه پشت بکهیون ایستاده، دو تا دستش رو دور گردنش انداخته و در حقیقت از پشت در آغوش گرفته بودش، ثابت مونده بود .
یادش میومد که روزهای اول تلفن خودش از همچین عکسها و فیلمهایی پر بود و اون با خشم همه رو پاک کرده بود .
نگاهش رو گرفت .
اونها همه مربوط به گذشته ای بودن که چیزی ازش به خاطر نمیاورد . لازم نبود ذهنش رو درگیرشون کنه .به هر حال از نبودن بکهیون حس خوبی بهش دست داده بود . اون بالاخره تصمیم گرفته بود کمی ازش فاصله بگیره . دیگه از دیدنش عصبی نمیشد و باهاش رفتار بدی انجام نمیداد که بعدش بخواد عذاب وجدان بگیره .به ابن فکر کردن که تنها بودن دقیقا همون چیزیه که بهش نیاز داره و از این آزادی خوشحال بود .
اما روز بعد همه چیز متفاوت با دیشب بود .
صدای بهم خوردن ظرفها، راه رفتنهای با احتیاط یا بوی غذایی اون رو از خواب بیدار نکرد و همین باعث شد وقتی بیدار شد چند ساعتی از ظهر گذشته باشه .گرسنه و کسل و بی حوصله بود . سرش از مستی دیشب به طرز وحشتناکی درد میکرد و کسی نبود که براش سوپ خماری درست کنه و بهش قرصی بده که حالش رو بهتر کنه و بدتر از همه به جز بوی گند بدن خودش و بوی الکل هیچ بویی حس نمیکرد . انگار اینبار خودآگاه دنبال رایحه ی آشنای مطبوعی که همیشه همراه با بکهیون در خونه میپیچید، میگشت .
باورش نمیشد به همین زودی و سادگی دلتنگ شده باشه .اما خیلی زود به این فکر کرد که اینها همه از اثرات گرسنگی و خماریه و همینکه چیزی بخوره و سردردش بهتر بشه حالش خوب میشه و میتونه از تنهایی و آزادیش لذت ببره .
...........
در ابتدا، ایده ی مسافرت با لوهان به نظرش خیلی خوب نمیومد، اما از اونجایی که آدم کمرویی بود و نمیتونست مستقیما به کسی نه بگه، این پیشنهاد رو قبول کرده بود .
ESTÁS LEYENDO
●NewMoon🌙
Romanceیک روز صبح، روزی که قرار بود خیلی معمولی و عادی باشه، بکهیون بعد از بیدار شدن از خواب شبانه در کنار همسرش، متوجه میشه که چانیول اون رو فراموش کرده و خاطراتش به سالها قبل زمانی که ازش متنفر بود برگشته . ------------ در علم نجوم NewMoon زمانیست که...