از یاد رفته(پارت اول)

3.5K 632 42
                                    


لیوان کاغذی قهوه ی آماده ای که از دستگاه گرفته بود رو در دستهای دخترک گذاشت .
چشمهای کنجکاو مینا نشون میداد که منتظر شنیدنه .
چانیول نگاهش رو گرفت و کنارش نشست .
برای کم کردن استرسش کمی از قهوه داغ رو سر کشید .
خیلی زود پشیمون شد . اگه در شرایط عادی بود ، ممکن بود برای جلوگیری از بیشتر سوختن دهن و زبونش قهوه رو تف کنه اما حالا مجبور بود قورتش بده و به مایع داغی که مری و حتی معده ش رو سوزوند توجهی نکرد .
-" چی میخواستی بگی چان . الان کلاسم شروع میشه "
چشمش رو بست و نفسش رو حبس کرد و در یک لحظه حرفی که سالها در دلش نگه داشته بود رو به زبون آورد :" من عاشقتم مینا . میدونم که من رو دوست نداری و عاشق بکهیونی اما دیگه نمیتونستم توی دلم ‌نگهش دارم باید بهت میگفتم "
اسم بکهیون که روی لبهاش جاری شد تنش از حس نفرت نسبت بهش داغ شد . اون پسر باعث شده بود همه ی زندگیش در سایه قرار بگیره و عشقش حتی یه نیم ‌نگاه هم بهش نندازه .
مینا از این اعتراف شوکه نشد . شاید حتی تعجب هم نکرد . چند سالی بود که از علاقه ی چانیول به خودش مطلع بود .
-" میخوای باهام قرار بذاری ؟"
دخترک بعد از مدتها فکر به این ‌نتیجه رسیده بود که شاید با قرار گذاشتن با کسی بتونه توجه بکهیون رو به خودش جلب کنه و حالا چانیول پیش قدم شده بود .
قصد بازی کردن باهاش رو نداشت . از همین اول میخواست رو راست باشه . اما نه اونقدری که باید . فقط کمی .
-" همونطور که گفتی من بکهیون رو دوست دارم اما خب میبینی که اون هیچ اهمیتی به من نمیده و منم از این عشق یکطرفه که سالهاست آزارم میده خسته شدم . باهات قرار میذارم چانی و فکر میکنم تو اونقدر خوب و مهربونی که یه روز واقعا عاشقت میشم "
و چانیول باز هم احساس کرد که اونقدر از بکهیون که سالها هر دوی اونها رو آزار داده متنفره که میتونه بدون عذاب وجدان حسابی کتکش بزنه .
اما اون پسر دیگه اهمیتی نداشت . میتونستن بصورت کامل از زندگیشون خطش بزنن . مینا دیگه نمیخواست عاشقش باشه و همین برای چانیول کافی بود .

........

پسرک تمام راه تا خونه به سختی خودش رو کنترل کرده بود که نرقصه . البته کلی زیر لب آواز عاشقانه خونده بود .‌
انگار همه ی اشیاء توی خیابون به سمتش قلب پرتاب میکردن و همه جا نورانی بود . اون بالاخره به عشقش رسیده بود . مهم نبود اگه مینا دوستش نداشت اون همه ی عشقش رو به پاش میریخت و کاری میکرد که واقعا عاشقش بشه .
به خونه که رسید با عجله دوش گرفت و با دقت و سلیقه بهترین غذایی که میتونست رو برای یک شام رویایی در کنار عشقش ، آماده کرد .

........

با احساس سر درد و سرگیجه شاید حالت تهوع شدید و سر صدای ماشینها که از بیرون از خونه میشنید ،بیدار شد .
انگار اون بیرون ترافیک بود و تعداد زیادی ماشین در حال رفت و آمد بودن .‌
با وجود سر درد شدیدش و اینکه حتی هنوز چشمهاش رو باز نکرده بود و کاملا هوشیار نشده بود ، اما قلبش با یادآوری شام دیشب و اولین وقت گذرونیش با مینا به عنوان دوست پسرش ضربان گرفت .
اگر چه حالش چندان خوب نبود اما باید زودتر بیدار میشد و برای رفتن به دانشگاه در کنار عشقش آماده میشد .
چشمهاش رو به سختی باز کرد و سعی کرد به درد غلبه کنه ‌.
به پرده ی حریر سفید رنگی که با باد بازی میکرد  و به کاغذ دیوارهای ناشناخته ، خیره شد .
نمیتونست بفهمه اونجا کجاست . مطمئن بود که شب قبل در اتاق خودش خوابیده .‌
نگاهش به تابلوی عجیب روی دیوار ثابت موند . یادش نمیومد اون عکس رو چه زمانی گرفته . چرا باید با اون لبخند شادش در کنار یک پسر ، عکس میگرفت .
بیشتر دقت کرد . از تخت پایین اومد و به دیوار و عکسی که بهش آویزون شده بود ، نزدیکتر شد . باورش نمیشد اون پسر بیون بکهیون باشه .
گیج شده بود .
سرش اونقدر درد میکرد که دلش میخواست بمیره .‌حتما این ‌یک کابوس بود .‌ نگاهش رو دور اتاق چرخوند و متوجه کسی شد که روی تخت خوابیده .
آروم به سمتش قدم برداشت . وحشت زده شده بود . پتو رو کمی کنار زد و چهره ی اون پسر نفرت انگیز جلوی چشمهاش ظاهر شد .‌
هر چند که مطمئن بود دیشب بعد از اینکه شام رو با مینا خورد توی تخت خودش خوابید اما شک کرد که نکنه اتفاقی افتاده که به خاطر نمیاره مثلا دیشب مست کرده باشه و با اون پسر به هتل اومده باشه ؟
اونقدر این احتمال مسخره و احمقانه به نظر میرسید که سرش رو تکون داد تا ذهنش از این فکر مسخره پاک بشه ‌
دست پسرک‌ دور دستش حلقه شد و صدای خوابالودش در گوشش پیچید :" بخواب یول هنوز خیلی زوده "
چانیول مثل یک گربه ی ترسیده گارد گرفت ‌.
دستش رو با وحشت عقب کشید ، سرش رو فشار داد و داد زد :" اینجا کجاست ؟ من با تو اینجا چیکار میکنم ؟ "
خواب خیلی زود از سر بکهیون پرید :" چی شده ؟ خواب بد دیدی ؟"
نگاهش به گوش چانیول و خونهایی که در اطرافش خشک شده بودن افتاد . جیغ کوتاهی کشید و خودش رو به چانیول که از درد خم شده بود رسوند .
-" چی شده یول ؟ سرت به جایی خورده ؟"
و سعی کرد گوشش رو نگاه کنه . شاید زخم شده بود ، نمیخواست به احتمالات بد فکر کنه .
با صدای داد چانیول سر جاش میخکوب شد :" به من دست نزن لعنتی . تو با من توی یه تخت چه غلطی میکنی بیون بکهیون "
بکهیون هم به اندازه چانیول وحشت زده شده بود . نمیدونست چه خبره و چرا چانیول مهربونش به این وضعیت در اومده . فقط به خوبی میدونست که دوران خوشبختی کوتاه مدتش به سر اومده و دوباره مجبور با بخت سیاهش دست و پنجه نرم کنه .‌

●NewMoon🌙Où les histoires vivent. Découvrez maintenant