از یاد رفته(پارت شانزدهم)

3.5K 667 182
                                    


-" به چهار راه که رسیدی بپیچ سمت راست"
سهون راهنما رو زد و بعد از چک کردن آینه ها فرمان رو به سمت راست چرخوند . در همون حین نگاهی به لوهان و پسرک توی بغلش، انداخت .‌

همینکه ماشین رو روشن کرده بودن ، چشمهای میونگ سنگین شده بود و حالا با چشمهای نیمه بازی که خوابیدن چانیول رو برای سهون تداعی میکردن، چرت میزد .

قلبش در تلاطم‌ بود . چقدر دلش میخواست اون دو نفر خانواده ی واقعیش بودن . نه دوست پسر سابقی که به خاطر نگهداری از بچه ی دوست مشترکشون چند دقیقه ای توی ماشینش نشسته بود .
-" همینجا پارک‌ کن "
با صدای لوهان از دنیای آه و افسوس خارج شد و با تعجب پرسید :" پارک کنم ؟"

-"آره .‌مگه نمیای تو ؟ میخوای من و این بچه رو تنها بذاری ؟ من نمیتونم نگهش دارم "
تمام کائنات میدونستن که سهون دلش میخواست به اون خونه بره و به بهانه ی نگهداشتن میونگ به لوهان نزدیکتر بشه  .

-" کار دارم . باید برم "
به سختی به زبون‌آورد و منتظر پیاده شدن لوهان شد .
رفتن به اون خونه دامی بود که نباید توش میفتاد .
باید بعدا با بکهیون حسابی دعوا میکرد و شاید حتی رابطه ش رو با اون هم قطع میکرد تا دیگه اینقدر مجبور نباشه لوهان رو ببینه .‌نمیخواست دودل و وسوسه بشه .‌ تصورش این بود که سالها قبل این مسئله رو حل کرده و از لوهان وعشقش گذشته . نمیخواست یک ‌کتاب قدیمی رو دوباره باز کنه .‌

دستی که گرماش به عمق سلولهاش رسوخ میکرد، رو روی دستهاش حس کرد و صدای التماس لوهان توی گوشش پیچید :" سهون ، لطفا ، یه فرصت دیگه بهم بده . میدونم هیچ حقی ندارم اما ازت خواهش میکنم . شاید برای تو من فقط یکی از دوست پسرای سابقتم اما تو برای من اینطور نیستی . نمیخوام ازت دست بکشم .‌خواهش میکنم یه فرصت دیگه بهم بده "

سهون دست لرزونش رو زیر دست لوهان نگه داشت قدرتی برای تکون دادنش نداشت . چند ثانیه ای طول کشید تا تونست به خودش مسلط بشه و حرف بزنه :" من عوض شدم لوهان . سهونی که میشناختی همون روزی که رفتی مرد . تو دنبال اون سهون اومدی در حالیکه من هیچ شباهتی بهش ندارم . تهیون بیچاره رو اونقدر اذیتش کردم که رفت . من اون پسر مهربون و پاکی که میشناختی نیستم . کی گفته که آدمها حتما باید عاشق کسی باشن تا بتونن زندگی کنن ‌. من از این به بعد میخوام تنها باشم . نمیخوام عاشق کسی باشم یا کسی عاشقم باشه....." صداش کم کم تحلیل میرفت و بغض به گلوش فشار می آورد :" هر دوش مزخرف و دردناکه لوهان . قلبم داره له میشه . نمیتونم ببینمت و به اینکه چقدر بی خبر رفتنت عذابم داد فکر نکنم . اگه عاشقت نباشم دیگه نمیتونی با رفتنت اذیتم کنی "

-" من دیگه قصد رفتن ندارم سهون . تو خودت میدونی مشکل من چی بود . به خاطر اینکه چشمم دنبال کسی دیگه بود یا دلم رو زده بودی نرفتم . تو که توی یک خانواده ی عادی بزرگ شدی هیچوقت امثال من رو درک نمیکنی . من به اندازه ی تو خوش شانس نبودم . گذشتن از حس گناه و عذاب وجدان رابطه با تو خیلی سخت بود . درسته که خیلی طول کشید اما بالاخره من به خاطر تو ، تونستم از اعتقاداتی که سالها توی ذهنم فرو کرده بودن بگذرم . حالا دیگه حتی به خدا هم اعتقادی ندارم "

●NewMoon🌙Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz