از یاد رفته ( آغاز)

11.3K 1K 128
                                    

سبزی هایی که خریده بود رو روی میز آشپزخونه گذاشت . اون برخلاف چانیول به واسطه ی کارش وقت بیشتری برای انجام کارهای خونه در اختیار داشت .
مواد غذایی خریداری شده رو در یخچال جا داد و ترجیح داد در وقت خالی کارهای نیمه تمومش رو به پایان برسونه .

به سرعت لب تاپش رو روشن کرد و به ویرایش آخرین کتابی که ناشر براش فرستاده بود مشغول شد . امیدوار بود چانیول بعد از سه روز به خونه برگرده . بشدت دلتنگش بود .
چانیول خبرنگار بخش ورزشی یکی از بهترین و پر تیراژترین نشریه های سئول بود و برای تهیه ی گزارش در مورد تورنمنت ورزشی که در شانگهای برگزار میشد به چین سفر کرده بود .

بکهیون قصد داشت بعد از برگشتن چانیول ، اون رو به محل نگهداری از کودکان بی سرپرست ببره و میونگ دو ماهه رو بهش نشون بده .
مطمئن بود چانیول هم اون پسر کوچولوی بامزه رو دوست خواهد داشت .
بکهیون به این فکر کرده بود که میونگ رو با اسم یونچان توی شناسنامه شون ثبت کنن .‌ هنوز اونقدر کوچیک بود که به اسمش قبلیش عادت نکرده بود و راحت میشد اسمش رو تغییر بدن .‌

ویرایش سه فصل اول کتاب رو به پایان رسونده بود که صدای در توجهش رو جلب کرد . با خوشحالی ایستاد و به ساعت نگاه کرد . چهار ساعت بود که یکسره مشغول کار بود .
خودش رو با عجله به حال رسوند و چهره ی خسته اما مثل همیشه آراسته ی چانیول چشمهاش رو نوازش داد .‌

چانیول کفشش رو در میآورد که بکهیون به آغوشش پرید :" لعنتی اونقدر دلم برات تنگ شده بود که فکر میکردم هر لحظه ممکنه بمیرم "

.........

تکه های مرغ سوخاری که سفارش داده بودند رو همراه با کمی سوجو ، جلوی تلویزیون خورده بودن .
بکهیون میدونست که نباید زیاده روی کنه چون چانیول از رفتارهایی که تحت تاثیر الکل نشون میداد زیاد دل خوشی نداشت .

بکهیون هر وقت مست میشد ، همه ی مشکلاتی که در چند وقت اخیر باعث شده بود از چانیول ناراحت بشه رو ، گاهی با غم و گاهی با عصبانیت تکرار میکرد و هر دو حالت غم و عصبانیتش برای چانیول غیر قابل تحمل بود .

اگه غمگین بود تا خود صبح گریه میکرد و اگه عصبانی میشد سعی میکرد چانیول رو کتک بزنه و تا وقتی که بیهوش میشد سرش داد میزد و به همین دلیل بیشتر از یک شات اجازه ی خوردن مشروب نداشت .

اما چانیول حتی در هنگام مستی هم تفاوت چندانی با زمانهای عادی نداشت . فقط کمی گونه هاش سرخ میشد و بیشتر میخندید و هیچوقت پیش نیومده بود که کنترل اعمالش رو از دست بده .
چانیول تخت رو مرتب کرد و پسرک رو که فقط با خوردن یک شات سوجو بشدت خوابالود بود در آغوش گرفت ‌.

هر بار که اینجوری بغلش میکرد نمیتونست به اولین باری که بکهیونش رو اینطور بغل کرده فکر نکنه .
هر چند حسش نسبت به اون موقع از زمین تا آسمون فرق کرده بود و اون زمان هیچوقت فکر نمیکرد عاشق پسرک ‌بی پناه توی آغوشش بشه . اونها راه زیادی رو برای رسیدن به این لحظه طی کرده بودن .

●NewMoon🌙Kde žijí příběhy. Začni objevovat