با استرس لباسش رو مرتب کرد . دلش میخواست باز هم فرار کنه اما نمیتونست بعد از یکسال دودلی و ترس از پس زده شدن، بالاخره حالا وقتش بود که باهاش روبرو بشه .
خیالش از اینکه دوست پسر اوه سهون وسط حرفهاشون قرار نبود برگرده و مزاحمشون بشه، راحت بود اون با مینهو مشغول بود .
نمیخواست عذاب وجدانی در موردش داشته باشه برای بدست آوردن سهون باید خودخواه میبود و چشمش رو به روی تمام ملاحظات می بست .
قدم های لرزونی که سعی میکرد محکم نشونشون بده رو به سمت در خونه برداشت .
نفس عمیقی کشید و برای آخرین بار دستش رو روی بلوزش کشید و زنگ رو فشار داد .چند ثانیه بعد لحظه ای بود که هر دو سالها منتظرش بودن . سهون با بهت در چهارچوب در مقابلش ایستاده بود و هیچکدوم توان گفتن کلمه ای رو نداشتن .
........
اتاق و وسایلش دور سر سهون میچرخیدن . بعد از سالها باورش نمیشد به همین سادگی کسی که قلبش رو حتی ثانیه ای ترک نکرده بود، دوباره برگرده .
در آغوش نگرفتن و نبوسیدنش سخت بود اما دیگه هیچ اعتمادی بهش نداشت، نمیخواست دوباره بشکنه و خرد بشه .به طرز عجیبی به ته هیون فکر میکرد . میخواست بغلش کنه و پشتش پنهان بشه، مثل عروسکی که یک کودک در مواقع ترس و اضطراب در آغوش میفشاره .
ته هیون رو میخواست تا بهش قدرت بده به لوهان نه بگه و محکم باشه .-" چی میخوای هیونگ چرا اینجا اومدی؟"
جراتش رو جمع کرد و ده دقیقه سکوت رو شکست .
لوهان هم وضعیتی بهتر از اون نداشت میدونست قرار نیست بدست آوردن دوباره ی سهون راحت باشه اما اینکه در مقابلش باشه و با نگاه سردش مواجه بشه، خیلی سختتر از تصوراتش بود . مچاله شدن قلبش رو حس میکرد .نگاهش رو به زمین دوخت و جملاتی رو که سالها در دلش به سهون گفته بود، به زبون آورد :
-" من آدم پررویی نیستم سهون . نمیتونستم بعد از اونکه بی خبر ترکت کردم توی چشمت زل بزنم و بگم که اومدم و دوباره میخوام باهات باشم . مخصوصا اینکه خلاص شدن از دست تفکرات مذهبی خیلی سخت و وقتگیر بود . من ازت یکسال وقت خواستم و تو همون رو هم بهم ندادی . وقتی که پارسال برگشتم، چی میتونستم بهت بگم ؟ ......بعدها وقتی که با خودم کنار اومدم و پیدات کردم و دیدم که تنها نیستی، به اینکه هرزگاهی از دور ببینمت راضی شدم ....... اما حالا دیگه نمیتونم سهون . میخوام شانسم رو امتحان کنم شاید هنوز جایی ته قلبت محبتی به من باقی مونده باشه "سهون همیشه خواب این لحظه رو میدید در تمام سالهای گذشته در رویاهاش لوهان رو دیده بود که ازش میخواست دوباره با هم باشن و حتی میز و صندلی های اون خونه هم میدونستن که سهون چیزی یه جز این نمیخواد، اما دلخور و دلشکسته بود . نمیتونست حرفهایی که میشنوه رو باور کنه . نمیخواست باز هم دل ببنده و دلش بشکنه .
ČTEŠ
●NewMoon🌙
Romanceیک روز صبح، روزی که قرار بود خیلی معمولی و عادی باشه، بکهیون بعد از بیدار شدن از خواب شبانه در کنار همسرش، متوجه میشه که چانیول اون رو فراموش کرده و خاطراتش به سالها قبل زمانی که ازش متنفر بود برگشته . ------------ در علم نجوم NewMoon زمانیست که...