از یاد رفته( پارت ششم)

3.3K 596 179
                                    

با استرس لباسش رو مرتب کرد . دلش میخواست باز هم فرار کنه اما نمیتونست بعد از یکسال دودلی و ترس از پس زده شدن، بالاخره حالا وقتش بود که باهاش روبرو بشه .

خیالش از اینکه دوست پسر اوه سهون وسط حرفهاشون قرار نبود برگرده و مزاحمشون بشه، راحت بود اون با مینهو مشغول بود .
نمیخواست عذاب وجدانی در موردش داشته باشه برای بدست آوردن سهون باید خودخواه میبود و چشمش رو به روی تمام ملاحظات می بست .
قدم های لرزونی که سعی میکرد محکم نشونشون بده رو به سمت در خونه برداشت .
نفس عمیقی کشید و برای آخرین بار دستش رو روی بلوزش کشید و زنگ رو فشار داد .

چند ثانیه بعد لحظه ای بود که هر دو سالها منتظرش بودن . سهون با بهت در چهارچوب در مقابلش ایستاده بود و هیچکدوم توان گفتن کلمه ای رو نداشتن .

........

اتاق و وسایلش دور سر سهون میچرخیدن . بعد از سالها باورش نمیشد به همین سادگی کسی که قلبش رو حتی ثانیه ای ترک نکرده بود، دوباره برگرده .
در آغوش نگرفتن و نبوسیدنش سخت بود اما دیگه هیچ اعتمادی بهش نداشت، نمیخواست دوباره بشکنه و خرد بشه .

به طرز عجیبی به ته هیون فکر میکرد . میخواست بغلش کنه و پشتش پنهان بشه، مثل عروسکی که یک کودک در مواقع ترس و اضطراب در آغوش میفشاره .
ته هیون رو میخواست تا بهش قدرت بده به لوهان نه بگه و محکم باشه .‌

-" چی میخوای هیونگ چرا اینجا اومدی؟"
جراتش رو جمع کرد و ده دقیقه سکوت رو شکست .
لوهان هم وضعیتی بهتر از اون نداشت میدونست قرار نیست بدست آوردن دوباره ی سهون راحت باشه اما اینکه در مقابلش باشه و با نگاه سردش مواجه بشه، خیلی سختتر از تصوراتش بود . مچاله شدن قلبش رو حس میکرد .

نگاهش رو به زمین دوخت و جملاتی رو که سالها در دلش به سهون گفته بود، به زبون آورد :
-" من آدم پررویی نیستم سهون . نمیتونستم بعد از اونکه بی خبر ترکت کردم توی چشمت زل بزنم و بگم که اومدم و دوباره میخوام باهات باشم . مخصوصا اینکه خلاص شدن از دست تفکرات مذهبی خیلی سخت و وقتگیر بود . من ازت یکسال وقت خواستم و تو همون رو هم بهم ندادی . وقتی که پارسال برگشتم، چی میتونستم بهت بگم ؟ ......بعدها وقتی که با خودم کنار اومدم و پیدات کردم و دیدم که تنها نیستی، به اینکه هرزگاهی از دور ببینمت راضی شدم ....... اما حالا دیگه نمیتونم سهون . میخوام شانسم رو امتحان کنم شاید هنوز جایی ته قلبت محبتی به من باقی مونده باشه "

سهون همیشه خواب این لحظه رو میدید در تمام سالهای گذشته در رویاهاش لوهان رو دیده بود که ازش میخواست دوباره با هم باشن و حتی میز و صندلی های اون خونه هم میدونستن که سهون چیزی یه جز این نمیخواد، اما دلخور و دلشکسته بود . نمیتونست حرفهایی که میشنوه رو باور کنه . نمیخواست باز هم دل ببنده و دلش بشکنه .‌

●NewMoon🌙Kde žijí příběhy. Začni objevovat