از یاد رفته(پارت دهم)

3.3K 789 226
                                    


با صدای پایی در اطرافش بالاخره از زمین مرطوب ساحل که ساعتها روش دراز کشیده بود تا مصیبت جدیدی که سرش نازل شده بود رو درک کنه، بلند شد و نشست .‌

نگاهی به صخره ای که زیرش دور از چشم بقیه پنهان شده بود انداخت .‌
باور نمیکرد کسی که به سختی سعی میکنه از صخره پایین بیاد و خودش رو بهش برسونه، بابای چانیول باشه .‌

بی اختیار ایستاد و با اضطراب به پایین‌اومدن مرد میانسال از اون صخره های ناهماهنگ خیره شد .‌
بالاخره مرد کنارش ایستاد و در حالیکه سعی میکرد لباسش رو مرتب کنه، خجالتزده بهش لبخند زد . هر چند به نظر بکهیون شباهتی به لبخند نداشت و بیشتر شبیه لبهایی بود که به زور کش اومده بودن و شبیه به یک خط شده بودن .

بکهیون هم متقابلا شرمنده بود و متعجب از اینکه اون مرد چه کاری میتونه باهاش داشته باشه و چطور اونجا پیداش کرده .
-" پس اینجا بودی خیلی دنبالت گشتم "

بکهیون با نوک کفشش روی شنها خط کشید و صداش رو که در اثر سرما گرفته بود صاف کرد :" فکر کردم دیگه هیچوقت نمیخواین من رو ببینین "

مرد بی توجه به سرمای هوا و زمین مرطوب ساحل روی زمین نشست :" دیدنت بعد از سالها بهم شوک وارد کرد و دوباره احمقانه تبدیل شدم به همون جوانی که از معشوقه ش زخم خورده بود . زخمی که سالهاست سعی میکنم خوبش کنم اما باز با یک تلنگر سر باز میکنه و چرک و خونش همه ی قلبم رو آلوده میکنه . من باید به حرف چانیول گوش میدادم و هیچوقت بهت چیزی نمیگفتم . متاسفم بکهیون من میدونم که تو هیچ تقصیر و گناهی نداری "

بکهیون سعی کرد لبهای خشکش رو با زبونش تر کنه شاید این طعم تلخ و زهرمانندی که مهمون لبهاش شده بود از بین بره، اما تلخی همه ی وجودش رو در بر‌گرفته بود .

-" نمیخوام از شما متاسفم بشنوم .‌کسی که متاسف و شرمنده و خجالت زده س منم . سالها فکر میکردم پدر و مادرم پاک ترین آدمها دنیان و حالا دنیا روی سرم خراب شده ‌. اگه میدونستم شما همچین گذشته ای با هم دارین اینقدر بی شرم نبودم که با چانیول ازدواج کنم "

-" هنوز دیدنت برام سخته بکهیون . امیدوارم بهم حق بدی . من هم آدمم و نمیتونم هر بار که میبینمت به گذشته ای که سعی دارم فراموشش کنم فکر نکنم . من از چانیول نگذشتم اما نمیتونم تو رو کنارش تحمل کنم ولی تو انتخاب اونی . اون از من گذشت تا تو رو داشته باشه هر اتفاقی هم که بینتون افتاده حتی اگه چانیول مقطعی تو رو فراموش کرده این وظیفه ی توئه که اون رو به زندگی برگردونی . من کاری نمیتونم و نمیخوام براتون انجام بدم بکهیون . چیزی که من میخوام جدا شدن شما از همدیگه س تا هیچوقت مجبور نباشم تو رو ببینم و همه ی نسبتهای خانوادگیم با اون زن و مرد از بین بره ولی اینها فقط توی ذهنمه و در واقعیت هیچوقت اینقدر خودخواه نیستم و وقتی مطمئنم که چانیول بالاخره تو رو به یاد میاره و دوباره به سمتت میاد و زمین و زمان رو بهم میدوزه تا داشته باشتت چرا کار بیهوده انجام بدم ؟"

●NewMoon🌙Où les histoires vivent. Découvrez maintenant