1

12.8K 1.2K 362
                                    

بچه هایی که تازه داستان رو شروع میکنن لطفا همزمان با خوندن ووت هم بدید❤

قدماش و اهسته و با احتیاط برمیداشت .
باد ,صدای جیغ مانند
رو تو فضا پراکنده کرد.
موجود شبه شبح
بیشتربه جلو هلش میداد
چند بار از روی شونه ها ش نگاهش و برگردوند ولی جز سیاهی چیز دیگه ای به چشمش نمیخورد .

پاهاش با شاخ و برگ کف زمین خراشیده میشد
نمیتونست جلوتر نره
جایی پشت بوته ها صدای جیغ ,هولناک تر شنیده میشد.
ایستاد.
با دست عرق پیشونیش و پاک کرد.
اون صدارو میشناخت صدایی که هرشب براش مرور میشد.
محکم هل داده شد
نمیخواست اون صحنه هارو ببینه شاید اینبار میتونست مانع دیدن کابوسش بشه روی پاشنه ی پاش چرخید
لگدی به جلو پرتاب کرد
بدون اینکه از هدف روبه روش چیزی ببینه...

صدای فریاد مرد به وضوح شنیده میشد
" نعشه ای مگه ؟عوضی کونزاده
صدای ضبطت و کم کن مردم اسایش دارن" ."هرروز همین بساط .هووی روانی
سر ماه که وسایلت و ریختم تو خیابون میفهمی"

لگد دیگه ای به در چوبی زهوار دررفته کوبیده شد.
نگاهش به سمت در چرخید.
اهنگ متالش گروپ گروپ شیشه هارو میلرزوند .
عرق پیشونی شو با کف دست پاک کرد.

پرده هارو کشیده بود نمیتونست ببینه تاریکی اتاق از شب یا نه.
کف پاهاش روهوا به دیوار چسبیده بود
چرخید پاهاش و به زمین رسوند.
حالا کاملا تاق باز بود.
اهنگ مورد علاقه اش از اول پلی میشد
همیشه همین یکی و گوش میکرد

نتونست حدس بزنه
چند ساعته که این اهنگ پلی میشه
چندساعته که خشک و بی حرکت چشماش و بسته وبا همون کابوس همیشگی درگیره.

این تنها موزیکی بود که به سکوت اتاقش ارجحیت داشت.
با اینکه یه طبقه فاصله بود ولی بازم میتونست صدای غرغر صاحب خونش رو بشنوه

روی زمین نشست
مست و پاتیل خودش و به دستگاه پخش رسوند.سیمش و از بیخ کَند تو راه برگشت کف پاش تو جعبه پیتزای افتاده روی زمین فرورفت
یه تیکه پیتزای گوشت به پاش چسبیده بود.

تو همون حالت تا اشپزخونه رفت
نگاهی به پشتش انداخت تا ببینه رد پای پیتزایی
ازش به جا مونده یا نه
جز یه خورده سس قرمز ردی ندید.

خندید حتی نمیتونست با پیتزا ردی از خودش به جا بذاره
افریده شده بود برای نامریی بودن محو بودن.

شاید بخاطر همین از برف خوشش نمیومد.

سرش و روی میز اشپزخونه گذاشت اثر رولی که کشیده بود
اروم اروم از تنش بیرون میرفت
.بدن کرختش و بلند کرد خودش و کشید تا ساعت دیواری بیرون اشپزخونه رو ببینه نزدیک به یک بود..

بی تعادل روی پاهاش ایستاد دنبال گوشیش اتاق تاریک و نمور و زیر و رو کرد

.صدای زنگ لعنتیش بدون توقف تو گوشش دور و نزدیک میشد
ناامید از پیدا کردن منبع صدا. بدنش و روی تخت انداخت.

HURRICANE  ZiamWhere stories live. Discover now