🔵وت 185________________
بیست روز از رفتن زین میگذشت.و لیامی که رفته رفته تو سکوت خونه غرق میشد..
خونه ای که خالی از سوت زدن های گاه و بیگاه زین ,شلوغ کاری و تمام توجهات خالصانه اش سرد و یخ زده بنظر میرسید
...اروم اروم نشونه های زندگی از دیوارها و افکار صاحب خونه محو میشدن وقتی لیام تلاشی برای به جریان انداختنشون نداشت.
گوشه ی متروکه ای از شهر که جز رفت و امد باب و سرو صداش پر بود از دلتنگی و اشفتگی های ذهنی لیام که هر روز رنگ متفاوت تری به خودشون میگرفتن..
.اما با مقاومت سرسختانه ی همیشگی سعی داشت تا اسیر غم و خلا خونه نمونه
در حالیکه روبه روی پنجره بارش اروم دونه های پَرمانند برف رو میدید دچار سرفه های مکرری شد که نسبت بهشون توجهی نشون نمیداد
↩ل-تو فک میکنی ادم برفی درست کردن کار بچه هاس؟
ز-نه اما هیچوقت اینکارو نکردم!
ل-چرا؟
ز-خوشی های زیادی هست که بدون تصمیم خودم ازم گرفته شدن!
ل-برف سنگین بعدی یکی درست میکنیم.. موافقی؟
لبخند شیرین زین ضمیمه ذهنش شد لبخندی که دیدن دوباره اش دور از ذهن بنظر میرسید.
تو تمام چند روز گذشته جز تماس کوتاهی از سمت پری نتونسته بود به طور واضحی از احوالاتش مطلع بشه..
تنها با چک کردن صفحه ی اینستاگرام زین میتونست خودش رو به گرفتن یه سلفی امیدوار کنه..
هرچند این زیادی ناامید کننده بودچون علاقه ای به نشون دادن چهره اش نشون نمیداد
جز تصاویری از شهر , اسم بردن از پارتی هاو مراسمی که باید توشون حضور پیدا میکرد یا ملاقات با ادم های نسبتا معروف دنیای مد .
دست یخ زده اش رو پس کشید.
چندباری انگشتهاش به حرکت دراومدن وقتی با حس گرمای خونه ,گز گز ازار دهنده ای توشون میپیچید..برای چندمین بار تلفنش و برداشت تا صفحه ی زین رو چک کنه...صفحه ای که با گذشت چند هفته پربازدید تر میشد
شهرتی که از راه نرسیده حس ترس رو به قلب لیام میاورد!!شاید با رفتن زین میتونست کنار بیاد اما با فراموش شدن به بهانه ی مشغله و نبود وقت هرگز..
زین, جزءجدانشدنی از زندگی لیام شده بود که به دنبال راهی برای حفظش سردرگم و ناتوان میشد.
موضوعات زیادی فکرش رو درگیر نگه میداشت که تا قبل از این به ذهنش سرازیر نشده بود..
این که جز زین منتظر تماس هیچکس نیست!و تنهاییِ عمیقی که این روزها بیشتر به چشم میومد....