ز-تو کی هستی. چی می خوای؟صدا پخش میشد تا زین مرحله به مرحله به فروپاشی روانی نزدیک بشه
ز-قطعش کن.. نمیخوام بشنوم ..قطعش کن
فریاد زین جز هیجان بیشتری که به مغز زن میرسوند هیچ تغیری ایجاد نمیکرد
چ-حرومزاده با اجازه ی کی اومدی تو؟ها؟
ز- تو با این ؟
چ- کی؟؟
پر از ارامش و با ادای زیادی پرسید
ز-این مرتیکه ی قاتل
چ-منظورت باباته؟!!
ز-خفه شو خفه شو یه قاتل یه زنجیری مثل تو کثافت
چ-هاهاها..قاتل؟
چ-درست شنیدم؟کی و کشته ؟هممم؟؟
خوک کوچیکه و خوک بزرگه رو ؟هجوم زین قبل از اینکه به سمتش بیاد با لگد مرد بین پاهاش ناتموم موند
دستش و بین پاهاش گرفت وحالت نیمه خمیده به خودش پیچید وقتی کمی از درد فاصله گرفت پرسیدز-چرا اومدی. ..سراغم ؟
چ-برای رسیدن به جوابت حاضری چیکار کنی؟
ز-هیچ کاری .. دیگه حاضر نیستم کاری کنم میتونی بکشیم, دست و پام و بِبری یا هر گه دیگه ای که به دهنت شیرین میاد
چ-ساکت شو
چ-خیلی دلم میخواست دلیل شجاعت موش کوچولومون و بدونم!
ز-اگه جوابم و نگیرم تضمینی نداره زنده بذارمت!
زن بلند پوزخند زد
ز-تو موش کوچیک هنوز انقدری قُد هستی که صاحبت و تهدید کنی؟
می دونی قراره چی و تحمل کنی وقتی پات به این اتاق باز شده؟ز-چیه امادگیش و نداری؟ منتظر فرصت بودی بیشتر عذاب کشیدنم و ببینی از همین سوختی نه؟
چ- زیاد حرف میزنی گستاخ
زین در تلاش بود تا صدایی که روحش و خراش میداد و نشنیده بگیره صدایی که بدترین سالهای زندگیش و یاداور میشد.
بین دستای دو مرد تقلا میکرد تا خودش و ازاد کنهز-بهم بگو با این مرتیکه ی حرومی چه صنمی داشتی.هنوز زنده اس؟
زن با خشم زیاد مشتش و به صورتش کوبید
چ-حواست به حرف زدنت باشه..حواست باشه تو دستای کی گرفتار شدی!
ز-کی؟ تو دستای کی؟بگو زنیکه ی روانپریش هورنی
زین بی وقفه و بدون هیچ ترسی جملاتش و ادامه میداد تا چهل و سه با ارامش بیشتری حرف بزنه
چ- دوسش داشتی؟
ز-ازش متنفربودم همیشه متنفربودم
چ-چرا؟مگه ادم از پدر عزیزش متنفر میشه؟