6

4.6K 703 369
                                    

سه روز گذشته بیشتر از همه ی لحظات دردناک زندگیش تلخ گذشته بود.

روزا و شبا کش میومدن همین اوضاع و براش غیر قابل تحمل میکرد.

مجبور میشد یک ساعت یه بار سرویس  بندهای طبقات بالایی رو هم  بشوره

طبق قانون هر ماه نوبت به یک نفر میرسید تا سرویس و تمیز کنه
ولی زین هر سه روز بجای اشناهای بروس اینکارو میکرد

بروس هم سلولی بداخلاق و هیکلی زین,  کسی که بوی  تنش از سه متری به مشام میرسید و زین به شدت سرگیجه میشد وقتی مجبور بوداز کنارش عبور کنه.کسی که با سر انگشتش میتونست زمین و اسمون و جابه جا کنه چون همه ازش حساب میبردن

بخاطر ترس از ازار و اذیتای مختلفشون تن به کارهایی میداد که نباید..

فقط چون
توانایی مقابله باهاشون و نداشت 

.تمام سه شب گذشته رو از ترس دست درازی اون ادما نخوابیده بود

.ساعت نزدیک به چهار هرروزکه تقریبا همه برای تنفس داخل محوطه میشدن

زیر تختش میخزید
تا دور از چشم هر رهگذری
بتونه یک ساعتی چشماش و روی هم بذاره.

ساعت زنگ دار که  درست چند دقیقه قبل از  چهار به صدا درمیومد تا مخفی گاه سِری زین برای کسی مشخص نشه.

ساعتی که از دوست تازه اش به عنوان قرض گرفته بود

پسر چشم ابی ریز نقشی که  تو دستشوی باهاش اشنا شده بود و انگار همه ی ساعت هاش و اونجا میگذروند!

..چشماش تازه گرم میشدن,
نرسیده به یه خواب شیرین صدای ساعت بلند شد.

کلمات نافهموم و ذهن ساز  از بین لبهاش میگذشتن.
ساعت و زیر تخت گذاشت.

روی تختش دراز کشید.

فکر کرد برای یک ساعت خواب بی دغدغه حاضر میشد چقدر از پولهای پس اندازش و بده ؟

شاید فقط قسمتیش و.!!

بهرحال اون پولهارو اسون بدست نیاورده بود!

اروم اروم بند و سلول ها با زندونی های فحاش و عصبی پر میشدن
صدای رفت و امد و همهمه ی  مکالماتشون دردی میشد و گوشه ی سر زین جاخوش میکرد.

کف دستاش و روی گوشش گذاشت و دوباره برداشت
سه روزی بود که نمیتونست اون صدای ارامبخش و تولید کنه.

به صورتش اخمی داد.

دلش نمیخواست با هیچکس حتی خودش گفت و گویی داشته باشه.

صدای خشن پلکاش و از هم باز کرد

"هیییی..ریقو بلند شو جورابام اسم مسخره ات و صدا میزنن

بلند خندیدن
اینبار نفر دیگه ای هم دور میز دیده میشد.
که زین تا به حال ندیده بودش.

HURRICANE  ZiamWhere stories live. Discover now