تصور میکرد قبل از هردو بیدار شده دیشب به پین قول داده بود صبحانه فردا رو به نشونه ی تشکر, خودش درست کنه
تصمیم داشت صبحانه ی پرو پیمونی اماده کنه
با تصور اینکه باب یا خپل پا مسئول اون سرو صداها هستن متعجب تو چهارچوب در موند
با دیدنش , حرفای اون زن و به یاد اورده بود..هنوز نمیدونست مخاطب تمام اون جمله ها خودش بوده.
زین هیچ تصوری درباره رابطه اش با پین نداشت, جز رابطه ی منجی و نجات یافته ای که هروز محکم تر میشد,جز دوست و بزرگتری که همیشه جای خالیش تو قلب زین حس شده بود..
با اومدن زین نگاهی به عقب انداخت
"چیزی میخوای؟ز-سلام..نه..فک کردم کسی نیست صبحانه رو اماده کنه
ک-از این به بعد هروقت که من باشم وعده هارو خودم اماده میکنم !
نگاه زین اما به لیوان حرارتی بود که از پین هدیه گرفته از تصور شکستنش به جنون میرسید اون لیوان و بینهایت دوست داشت و خدا رو صدا میزد تا مبادا از دستش بیوفته
ک-چرا خشکت زده انگار ترسیدی؟
ز-نه...کمک نمیخوای؟
کاترین بیتوجه مشغول کارش بود
ز-پین بیداره؟
ک-خسته اس فک میکنم کل امروز دلش بخواد تو تخت بمونه!
زین بی حرف از اونجا فاصله گرفت.با اینکه پین بهش قول داده اما فکر میکرد مجبور برنامه ی امروزش و تنها پیش ببره.
هرچند از ته دل ارزو میکرد لیام از خواب بیدار شه.اما به هرحال این اتفاقی بود که باید انجام میشد چه با پین چه بدونش.
بعد از دوش کوتاهی کت و شلوار و پیراهنی که از قبل با هم خریده بودن و پوشید.با موهای نیمه بلندی که به عقب حالت داده شده بود.
هنوز ده دقیقه ای زمان بود روی تخت نشست و هندزفریش و توی گوشش گذاشت شاید میشد استرس و از خودش دور کنه.شاید تو این فاصله پین هم بیدار میشد.
تو اون لحظه احتمالا تنها ارزوش بود تا شاید پین و تو حساس ترین روززندگیش تکیه گاه و کنارش داشته باشه...
ز-با این شمایل چی فکر کردی راجع به خودت
ز-چمه؟
ز-بهتره همه ی مدت دستت و تو جیبت بذاری..پین با خودش چی فکر کرده با اون رویاهاش
ز-وقتی فکر میکنه میتونم لابد میتونم
ز-دلت و خوش کرده.بهتره نری چون نتیجه معلوم
نگاه نگرانش و بالا داد وقتی در اتاقش ناگهانی باز شد
لیام با اورکت بلند و کراوات مشکیش شکل براورده شدن ارزوی زین زیبا و جسور بنظر میرسید