بخاطر فوبیاش نسبت به دکتر و امپول ,درمانگاه نرفت.
دوخیابون پایین تر ازخونه اش
دمِ داروخونه ی شبانه روزی ایستاد .سراغ موما (moema)رو گرفت.
همون دختر سرخپوستِ کمک داروساز که چندسالی میشد که میشناختش
والبته دوسه دفعم باهاش خوابیده بود..زین از رنگ پوست چشمای بادومی و موهای بلند مشکیش خوشش میومد.
ولی چون خانواده اش با غریبه ها رابطه ی خوبی نداشتن خیلی زود ارتباط شون و دوطرفه بهم زدن.
زین گه گاهی ازش چیزی میگرفت و به این بهانه غرق موهای مشکیش میشد.
پشت قفسه ها کت و پیراهنش و دراورد بدون اینکه ذره ای خجالت بکشه .
دختر صورتش و توهم کشید و پشت هم به زین اصرار کرد تا دکتر بره چون مطمئن بود زخما عفونی میشن.
انتهای مکالمه ی ده دقیقه ایشون به اینجا رسید که با چنتا پماد و مایع تمیز کننده و پانسمان زخمارو ترمیم کنه.
بهش پیشنهاد داده بود که بعد از شیفتش بره پیشش تا کمکش کنه ولی زین قبول نکرد.
ز- ممنون موئی لاو یو
بدون حرف دیگه ای از اونجا بیرون اومد.
برخورد لباساش با جای زخما درد و سوزش زیادی داشت
ولی بازهم به خودش زحمت نداد تا راه خونه رو با تاکسی بره.قدماش و تند تند برمیداشت
تا زودتر از شر لباسا خلاص بشه با هرقدم فخشی به صاحب کارش و فحش دیگه ای به چهل و سه میداد.پایین پله ها کفشاش و دراورد تا صدای پاهاش فریاد صاحب خونه رو درنیاره
هیچ بعید نبود با کم تحملی که زخما بهش میدادن ,
شنیدن فریاد اون مرد از خود بیخودش نکنه و دست به قتل دوم نزنه!به محض ورود بالا تنه اش و لخت کرد و روشو برگردوند تا جای سیگار و شلاق و از اینه ببینه.
همون طور که موما گفته بود با پد زخماش و تمیز کرد.
دسترسی به جای سوختگی پشتش سخت بنظر میرسید.
پماد سوختگی پوستش و خنک تر میکرد اونقدری که بخواد همه ی تیوب و یه جا استفاده کنه.
باند بلند و برداشت با کمی چسب دور کتف و شکمش و پوشوند..
وقتی کارش تموم شد وارد حمام شدسرش و به جلو خم کرد و دوش دستی رو فقط روی سر و گردنش گرفت
تمام شامپورو رو سرش ریخت وکمی شو داخل دهنش گردوند.لحظه ها و کارائ که کرده بود ری استارت میشدن
حتی سعی نمیکرد بهشون فکر نکنه
چون میدونست بیفایده اس و بازم راهشون و به مغزش باز میکنن.پایین تنش و هم به همین شکل تمیز کرد تا جاییکه پوستش قرمز ومتورم شده بود.
از نگاه کردن به چشمای خودش طفره میرفت. احساس شرم نفرت سرزنش میکرد...