ل-هنوز چیزی برای خوردن پیدا میشه ؟
با بوسه ای روی گونه ی شر گفت
ش-منم نخوردم منتظر شدم بیاین
ل-خب پس تو لباسات و عوض کن
روبه زین گفتبا خودش فحشی به هردو داد و ازشون دور شد میدونست امشب هم نقشه ی خوابوندش و دارن به خودش لعنت میفرستاد که همیشه درگیر خواسته ی دیگران بوده
هیچ وقت فرصتی نداشت تا خودش انتخابی داشته باشه
مثل اینکه راضی بودن یا نبودنش نسبت به شرایط برای هیچ کس اهمیتی نداشته باشه
شر مشغول چیدن میز شد بدون اطلاع لیام چندتا از قرص هارو توی بشقاب سالاد زین ریخت
کمی ادویه و پودرهای دیگه بهش اضافه کرد تا مشخص نباشههمزمان با لیام از اتاقش بیرون اومد وقتی به میز رسیدن منتظر ایستاد
لیام که مینشست سوالی نگاهش کرد تا دلیل ایستادنش و بپرسه.
ل-سرپا که غذا نمیچسبه !
بیحرف نشست
به ظرف هایی که یکی یکی روی میز چیده میشدن نگاه کردحرکات دست شر که با وسواس زیاد هر بشقاب و لیوان و سرجای مخصوص قرار میداد.!هر ادم احمقی میدونست پشت دقتش چی پنهون شده!
ریزبین به صورتی که دیگه مهربون بنظرش نمیرسید نگاه کرد.
اون زن مثل تمام ادم های زندگی زین خودخواه بود.
ظاهری مهربون و ملایم که خلاف تنفرش نسبت به زین و نشون میداد.
ناخواداگاه لایه نازک اشکی تو چشم هاش جمع شد.
بدون اینکه کسی متوجهش بشه سرش و پایین داد تا کم کم اون لایه از چشم هاش محو بشه.
شاید خلاف میلش این پین بوده که مجبورش کرده.. یا شاید اون هم از موجود مزاحم زندگیش متنفر و خسته بود
هیچ کس دلش نمیخواد همچین چیزی و تجربه کنه زندگی با کسی مثل زین سخت بود؟
اما نه زین که ازاری به اون زن نمی رسوند پس چرا دلش میخواست کل شبانه روز قیافه اش و نبینه.فکرای ازاردهنده زیادی یک به یک تو سرش رشد میکردن اونقدر که صدای پین بعد از چند بار به گوشش برسه
ل-حالت خوبه؟
ل-چرا شروع نمیکنی..ببین این خرچنگا عالیه فقط شر میتونه سسش و اینجوری دراره
ش-اره ببین چیکار کردم همیشه از این فرصتا پیش نمیاد
نگاه زین به دندون های مرتب و سفیدش موند لبخندش دیگه پر از صداقت و محبت نبود فقط لبخند موذیانه ی ازار دهنده ای بود که مغز زین و به بازی میگرفت
ل-به لطف حضور زین همچین میزی و بعد از سالها تجربه میکنم!
شر با خشونت ساختگی بهش چشم غره رفت