14

4.3K 660 212
                                    

وت بدین زود بذارم بعدی و 💘

"موش کثیف بلند شو لشت و تکون بده یالا

زین با اخم, کمی جابه جا شد

خوابِ راحت هیچ معنی نداشت وقتی زندونی کسی بود که بویی از ادمیت نبرده

"بلند شو تا دست و پات و یکی نکردم

ز-گه می خوری ..زیادم میخوری!

زیر لب زمزمه کرد ولی خوب میدونست حرفاش شنیده میشه

چونه اش و بین انگشتای استخونیش گرفت

"کی زیاد تر میخوره ها؟

کف دستش و محکم به سرش کوبید
جوری که از برخورد انگشتر بزرگش با جمجه اش صدای تقه مانندی به گوش برسه

قهقه ی زن بلند شد

"کله پوک..میز صبحانم و اماده کن

زین نگاهی به هوای گرگ و میش بیرون انداخت هنوز تا روشنی کلی فاصله باقی بود
بی میل از جاش بلند شد

هرروز که میگذشت سنگینی زنجیرایی که به پاش وصل بود بیشتر حس میشد
یا شاید این عضلات زین بود که تو هرساعت تحلیل میرفتن تا قدمی به رهایی براش باز بشه!

ارامش زین اروم اروم با روشنی روز ازش دور میشد
خبری از درخشش ستاره ها و احساس امنیتی که از تختش میگرفت نبود
یا حتی رویاهای که گاها تو بیداری میدید!

ملافه های تخت ساده اش و مرتب کرد

موقع بیرون رفتن با حسرت به اتاقش نگاهی انداخت.

اماده کردن میز صبحانه ی طویلی که چهل و سه جز از قهوه اش لب به چیزی نمیزد
خشم زیادی و توش به وجود میاورد

ساعت ها طول میکشید تا میان وعده هارو اونجور که باید اماده کنه و تک تکشون و به سالن منتقل کنه.

چهل و سه مشتاقانه حرکاتش و زیر نظر میگرفت گاهی میخندید و گاهی با فحشای رکیک سکوت خونه رو میشکست.

.زین بارها دلیل کارهاش و ازش پرسیده بود دلیل اونجا بودنش و اما هیچ جوابی نمیگرفت.
شاید همین باعث میشد تا صبورانه تر لحظه ها رو بگذرونه به امید فرصتی برای فهم حقیقت.حقیقتی که هیچ راهی برای کشفش پیدا نمیکرد.

گاهی با دست گرفتن چاقو فکر کشتن چهل و سه تو سرش قوی میشد
ولی با دیدن نگهبانایی که لحظه ای تنهاش نمیزاشتن منصرف میشد.

چند روزی بود که دنبال یه فرصت میگشت تا سر از اتاق خصوصی اون زن دربیاره

حتما چیزهایی برای پنهون کردن داره که حتی اجازه نمیده زین از دم اتاقش هم رد شه.

وقتی کار چیدن میز تموم شد منتظر به چهل و سه نگا کرد.

با عشوه و ادای زیاد لباس بلندش و جمع کرد و خودش و به صندلی مخصوصش رسوند.

HURRICANE  ZiamWhere stories live. Discover now